STELLA POV
بعد از خوردن شام کلویی اومد دنبالم و به پارتی کنار ساحل بریم
" خب شام امشب با وولف چطور بود ؟" کلویی همینطور که رانندگی میکرد پرسید
شونه ای بالا انداختم" مثل همیشه " از همین الان میدونستم سوال بعدی که میخواد بپرسه چبه
" و هیچ اتفاق خاصی نیفتد مثلا قبل شام یا بعدش ؟"کلوییی یه ابروشو برد بالا و با ذوق پرسید
آهی کشیدم " نه کلویی هیچ اتفاقی بین منو و جیسون نیوفتاد و قرار نیست هیچوقت بیوفته "
کلویی ناله ای کرد " شما دوتا عوضی همیشه مثل یه کاپل رفتار میکنین و بعد میگی که اون فقط یه دوسته. زود باش اس ، من بهترین دوستتم میتونی بهم بگی "
به حرفاش خندیدم " آخه چیزی واسه گفتن نیست . اون فقط یه دوسته . از نوع رومخش" میدیدم که داریم به ساحل نزدیک میشیم
کلویی چشماشو چرخوند " من که از کارای شما سر در نمیارم " ماشین رو کنار خیابون پارک کرد تا بقیه راه رو خودمون بریم . همینطور که باهم به سمت ساحل حرکت میکردیم به حرفاش فکر کردمدوستی ما واقعاً عجیب نبود ، جیسون همیشه وقتی کنار هم بودیم دوست داشت منو تو آغوش بگیره و دستامو نوازش کنه و بعد یهو ممکن بود یه چیزی بگه که منو عصبانی کنه و شروع کنیم به بحث کردن.
کلویی دستی روی شونه ام زد و منو از فکر بیرون اورد " من میرم پیش نیت ولی بعد برمیگردم که امشبو بترکونیم "
بهش لبخندی زدم و سرمو تکون دادم و بعد به جمعیت توی مهمونی نگاه کردم. خیلی شلوغ بود و اکثر کسایی که بودن که نمیشناختم ولی تونستم چند تا از بچه های دبیرستان رو کنار آتیش ببینم ، کلویی هم اونجا کنار نیت نشسته و نیت داشت چیزی توی گوشش میگفت که باعث شد کلویی بخنده ، اونا واقعاً بامزن
با یه لبخند کوچیکی بهشون نگاه میکردم که دستی روی شونه هام اومد " هییی اس خیلی خوشحالم که اینجا اومدی" کالِن بود ، ما تو دبیرستان همدیگرو میشناختیم و اون توی تیم فوتبال بازی میکرد
"هی کالن ، مهمونی خوبی بنظر میرسه " با لبخند بهش گفتم و به سمت جمعیت حرکت کردیم . اون و بچه های تیم فوتبال به مناسبت تموم شدن مدرسه این مهمونی رو برگذار کرده بودن و کل مدرسه رو دعوت کردن ، ولی ظاهراً با این جمعیتی که میدیدم کل شهر اومده بودن
"خوشحالم که خوشت اومده " لبخندی بهم زد و بعد به دستشو از رو شونه ام برداشت " برو کنار آتیش ، میرم واست یه نوشیدنی میگیرم برمیگردم " سریع دوید و باعث شد بخندم و ممنون بلندی رو داد زدم
KAMU SEDANG MEMBACA
obsession
Fiksi Penggemarجیسون سالها بود که از استلا خوشش میومد ، همیشه اونو زیر نظر داشت ، ازش محافظت میکرد ولی نمیتونست کاری انجام بده ، باید احساساتشو مخفی میکرد چون اون خواهر بهترین دوستش بود و این برخلاف قانون رفاقت بود! اما اتفاقی که این تابستون افتاد همه چیز رو بین ا...