chapter 7

147 18 63
                                    

JASON POV

امشب وقتی آرچرو جلوی در دیدم واسه یه لحظه قلبم ایستاد . اون امروز توی ساحل موچومو در حال دید زدن استلا واسه چندمین بار گرفته بود و مستقیم بهم گفت که زیاد نزدیکش نشم و کار اشتباهی انجام ندم و من چیکار کردم ؟ دقیقا چند ساعت بعد دست خواهرشو گرفته بودم و به مهمونی اورده بودمش.

ما فقط دوست بودیم و من هیچوقت با استلا نمیخوابم، من واسه دوستیم با آرچر ارزش قائلم ولی بازم نمیتونم از خواهرش دور ببمونم.

وقتی چهره عصبانی آرچر رو دیدم مطمئن بودم که کارم ساختس ولی استلا دوباره منو از کشته شدن توسط برادرش-بهترین دوستم- نجات داد.


بیشتر از ده دقیقه از رفتن استلا با اون پسره میگذشت و کم کم داشتم نگران میشدم. اون گفت زود برمیگرده ولی هنوز خبری از هیچکدومشون نبود و هرچقدر دور و بر رو نگاه میکردم نمیتونستم جایی ببینمشون.

از اول نباید میزاشتم با اون پسره بره . نکنه این پسره استلا رو لمس کنه ! اگه بهش صدمه ای بزنه چی؟ فکرای منفی رو کنار گذاشتم . من میدونستم استلا دختر قوی و باهوشیه میتونه از پس خودش بربیاد ولی هنوزم نگران بودم.

وقتی پسره اون شب کنار ساحل پیش استلا نشسته بود حسودی کل وجودم رو گرفته بود . من نمیخواستم هیچ پسری بجز من اینقدر به استلا نزدیک باشه . این حس مالکیتی که روی استلا داشتم کاملا اشتباه بود ، خیلی اشتباه ولی لعنتی نمیتونستم خودمو کنترل کنم.

"هی رفیق میشنوی چی میگم ؟ " مت منو از فکر بیرون اورد ، چند لحظه بهش خیره شدم "نه." و بعد از جام بلند تا برم دنبال استلا ، من به مزخرفات مت هیچ اهمیتی نمیدادم من باید مطمئن میشدم استلا حالش خوبه.

وقتی از جمعیت رد شدم و به پله ها رسیدم خشکم زد ، استلا رو دیدم که بیهوش شده بود و اون پسره اونو زیر دوشش گرفته بود ، وقتی منو سریع به سمتم اومد. "خدارو شکر پیدات کردم، زود باش بیا کمک کن باید ببریمش بیمارستان فکر میکنم موادی چیزی بهش دادن !" پسره داد زد و منو سریع به عمل وا داشت که برم سمتش و استلارو با یه حرکت بلند کردم و به سینه ام نزدیکش کردم. سرش کمی تکون خورد سعی میکرد چشماشو باز کنه که باعث شد احساس بهتری داشته باشم.

" خودم میبرمش بیمارستان "بدون اینکه منتظر بمونم چیزی بگه ، استلا رو محکم نگه داشتم و سریع از خونه بیرون رفتم . به سمت ماشینم رفتم ، در سمت مسافرو باز کردم و بعد وقتی میخواستم کمربندشو ببینم شنیدم که استلا چیزی رو زمزمه میکرد ." نمیشنم چی میگی سویت هارت ولی سعی کن بیدار بیمونی دارم میبرت بیمارستان" با آرامش بخش ترین صدایی که میتونستم در گوشش گفتم و سریع خودم سوار شدم.

نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم اول یه ذره خودمو آروم کنم چون میدونستم که اگه نتونم سالم به بیمارستان برسونم کلا نمیتونم بهش کمکی بکنم و بعد ماشینو روشن کردم و به سمت بیمارستان رانندگی کردم.

"جی..." شنیدم که صدای آرومی از صندلی مسافر اوند.

"هی سوییت هارت من اینجام نگران نباش" همینطور که چشمم به جاده بود گفتم.

" جی...نگو...به کسی ن..."

"اشکالی نداره استلا فقط سعی کن بیدار بمونی باشه، میتونی اینکارو واسم انجام بدی ؟"

"نه!" اینبار بلند تر گفت . بهش نگاه کردم که سعی میکرد چشماشو باز نگه داره و به من نگاه میکرد.

"باشه استلا ، میخوای به کی چیزی نگم ؟" وقتی گفتم فهمیدم منظورش کیه " پدر و مادرت ؟ آرچر؟"

استلا آه ارومی کشید و سرشو تکون داد و بعد چشماشو بست . انکار انرژی دیگه واسش نمونده بود . انگار فقط بیدار مونده بود تا اینو به من بگه.

فاک من چجوری قراره به پدر و مادرش نگم چه اتفاقی واسه دختروشون افتاده ؟! مطمئن نیستم میتونم اینکارو انجام بدم یا نه.

فکرامو گذاشتم کنار و پامو روی گاز فشار دادم و سرعتمو بیشتر کردم تا وقتی که چراغ های اورژانس رو میتونستم ببینم . ماشینو همینجوری یه گوشه پارک کردم و سریع پیاده شدم و به سمت استلا رفتم . سعی کردم آروم باشم و وحشتمو پنهان کنم وقتی در استلا رو باز کردم دیدم که کاملا بیداره ولی به سختی و آروم نفس میکشید.

دوباره در آغوش گرفتمش و به سمت در اورژانس دویدم. فکر میکنم باعث شده بودم توجه ها به سمتم جلب بشه چون چند تا پرستار سریع به سمتم اومدن و ازم توضیح میخواستن.

"فکر میکنم بهش مواد دادن ." نفس نفس زدم "لطفا بهش کمک کنید!"

"باشه آقا فقط بیمارتون رو روی برانکارد قرار بدین و ما همه کارای لازمو انجام میدیدم "پرستار سریع جواب داد و من به سمت برانکاردی که کنار دیوار بود رفتم و استلا رو به آرومی روی ملحفه ها گذاشتم .

الان که اینجا بودیم خیلی احساس درمونده بودن میکردم و دیگه هیچکاری ازم برنمیومد. پس فقط کنارش ایستادم ، سعی میکردم آروم باشم ، صورتشو نوازش میکردم و موهاشو از روی صورتش کنار میزدم .

وقتی پرستارا به سمتم اومدن میدونستم که قراره ازم بگیرنش ، پس قبل از اینکه ازم دورش کنن خم شدم و شقیقشو بوسیدم .

" حالت خوب میشه سوییت هارت ، طاقت بیار." آروم کنار گوشش گفتم.
___________________________________________

خوشحال میشم اگه ووت بدین ‌و نظرتونو بنویسین 🤍

obsession Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang