IV

259 39 33
                                    

یونجون بعد از تنها گذاشتن سوبین تو خونه و قفل کردن در روش، از خونه بیرون اومد. هوا تازه تاریک شده بود و سرمای اولین ماه پاییز داشت کم کم خودشو نشون میداد.
کلاه سویشرت چرمشو روی سرش کشید و سیگارشو روی لبش گذاشت، برای اولین بار در عمرش احساس کرد که واقعا شبیه یه قاتل به نظر می‌رسه.
سعی کرد گوشه خلوتی از خیابون برای فکر کردن پیدا کنه، به هر حال اون استاد یک دانشگاه بود و ممکن بود که هر لحظه توسط یکی از دانشجوهاش دیده بشه.
اگه هر وقت دیگه‌ای بود ممکن بود به راحتی فقط بکشتش ولی الان، نمی‌خواست فعلا تیکه‌ای از هیچ جسدی رو وارد اون خونه کنه. نه تا وقتی که سوبین توی اون خونه بود.
شبیه داستان های عاشقانه به نظر می‌رسید ولی واقعا اینطور نبود، یونجون بر خلاف ظاهر زندگیش قبلا عاشق شده بود و می‌دونست عاشق شدن چه حسی داره، این قطعا عشق نبود. فقط سردرگم شده بود. از همون روز اولی که سوبین به اتاقش اومد و یونجون، خیلی راحت گذاشت قربانیش از دستش در بره سردرگم شده بود. انگار یه چیزی چاقوش رو غلاف کرده بود و نمی‌ذاشت که به سمت سوبین هدف بگیره. آخرین باری که جلوی چاقوش برای رسیدن به گردن یک نفر گرفته بود رو خوب یادش بود. اون بار اسمش رو عشق گذاشته بود و پشیمون شده بود. پس این بار دنبال یه اسم دیگه می‌گشت، پس توی دومین ملاقاتش با سوبین، اسمش رو شهوت گذاشت و سعی کرد بهش فکر نکنه اما خیلی موفق نشد. پس فکر کرد اگه ترسش رو ببینه شاید همه چیز تغییر کنه اما باز هم چیزی عوض نشد و این داشت یونجون رو به معنای واقعی کلمه دیوونه می‌کرد.
حالا سوبین توی خونه تنها بود و یونجون نمی‌دونست میخواد باهاش چیکار کنه.
اگه اجازه می‌داد سوبین بره، حتما برای همیشه ترکش می‌کرد همون‌طور که بومگیو بعد از دیدن کلکسیونش می‌خواست ترکش کنه. اما چیزی که آزارش می‌داد این بود که نمی‌تونست با سوبین، همون‌طور که با بومگیو رفتار کرد رفتار کنه و اونو با همون روش تا ابد کنار خودش نگه داره. چون سوبین مثل بومگیو نبود. سوبین بعد از دیدن کارای یونجون سرش داد نزد، سرزنشش نکرد و سعی نکرد که فرار کنه. سوبین فقط ترسیده بود. بر خلاف چیزی که قبلا به یونجون نشون داده بود فقط مثل یک بچه‌ی کوچیک ترسید اما سعی نکرد از دست یونجون فرار کنه. سوبین تقلا نکرد و همین جلوی کشته شدنش رو گرفت.
این، طوری بود که یونجون می‌خواست فکر کنه. پس بلند شد تا به سمت خونه برگرده چون باید کاری می‌کرد که سوبین مستحق کشته شدن بشه.

******
رمز در رو زد و وارد خونه شد، سوبین از جاش تکون نخورده بود. روی کاناپه با پاهایی که توی بغلش جمع شده بود و پتوی روی شونه هاش. لیوان شیرش هم جلوش روی میز بود.
با دیدن یونجون سرش رو از روی زانوهاش بلند کرد و بهش نگاه کرد:
- اومدی؟
یونجون خودش رو برای این آماده نکرده بود. توقع داشت وقتی وارد خونه میشه سوبین شروع به جیغ و گریه کنه و حتی بخواد بهش حمله کنه و فرار کنه. اما سوبین درست همونجا نشسته بود و حتی منتظرش مونده بود. اون پسر چرا انقد عجیب بود؟
پس فقط به سمت اتاق خودش رفت و گفت:
+ سعی نکن فرار کنی.
و سوبین هم آروم جواب داد:
- باشه.
این رفتار سوبین واقعا داشت تمام برنامه های یونجون رو به هم می‌ریخت. سویشرتش رو در آورد و روی زمین انداخت و بعد از خاموش کردن چراغ سعی کرد بخوابه.
سوبین هم روی کاناپه، خودش رو توی پتوش لوله کرد و خوابید.
البته، نمی‌تونست انکار کنه اولش از ترس خوابش نمی‌برد. اما بعدش، نمی‌دونست چرا اما حس می‌کرد می‌تونه به یونجون اعتماد کنه.
صبح که از خواب بیدار شد، با دیدن یونجونی که داره میز صبحونه رو می‌چینه چشماش از حدقه درومد. بر خلاف دیروز پرده ها رو کشیده بود، نور خورشید توی خونه‌ش پخش شده بود و حتی دکور تیره‌ی خونه رو هم شادتر کرده بود.
از جاش بلند شد و به سمت آشپزخونه رفت، پلیور رنگی رنگی یونجون و عینک گرد ظریفش، اونم در حالی که داشت غذا می‌پخت، اصلا اون رو شبیه به قاتل زنجیره‌ای نشون نمی‌دادن.
با لبخند به سوبین صبح بخیر گفت و بعد از گذاشتن ظرف غذاش روی میز، نزدیک سوبین اومد، روی گونه‌ش بوسه‌ای نشوند و پرسید:
- دیشب خوب خوابیدی؟
سوبین هنوز با تعجب به اطرافش نگاه می‌کرد. همه چیز اونقدر خوب و عجیب بود که حس می‌کرد داره خواب می‌بینه. و البته که درست حس کرده بود.
از خواب پرید و به تاریکی از اطرافش خیره شد. هر چقدر هم که شجاع می‌بود و به یونجون اعتماد می‌داشت، خوابیدن توی خونه‌ای که یه جسد (و چندین جسد تیکه تیکه) توش بود به نوبه‌ی خودش مخوف بود.
از جاش بلند شد و پاورچین پاورچین به سمت آشپزخونه رفت تا یه لیوان آب بخوره و حداقل خواب عاشقانه‌ی دوست داشتنیش رو فراموش کنه. اما به هیچ عنوان نمی‌خواست یونجون رو از خواب بیدار کنه.
قبلا آشپزخونه رو به درستی ندیده بود و تشخیص اطرافش توی اون تاریکی هم سخت بود، اما به هر سختی که شده تونست جای ظرف ها رو پیدا کنه و یه لیوان برداره و به سمت یخچال بره.
در یخچال رو باز کرد اما قبل از اینکه حتی بتونه به پیدا کردن آب فکر کنه، دستی از پشت سرش در یخچال رو بست و سوبین رو هم محکم به یخچال کوبید.
لیوان از دستش افتاد و تیکه های تیز شیشه روی سرامیک های کف خونه با صدای بلندی پخش شدن.
سوبین از درد برخورد کمرش با یخچال ابروهاش رو جمع کرد و چشم هاش رو بست. قبل از اینکه به خودش بیاد یونجون فکش رو توی دستش گرفت و پرسید:
- چیکار می‌خواستی بکنی؟
سوبین با هر دو دستش دست یونجون رو که محکم فکش رو می‌فشرد گرفت:
+ فقط می‌خواستم آ..آب بخورم.
صداش از ترس می‌لرزید، این بار دیگه کارش تموم بود.
اخم روی صورت یونجون، توی تاریکی حتی ترسناک هم بود. خبری از عینک گرد و پلیور رنگی رنگی هم نبود. یونجون واقعا یه قاتل بود و هر وقت که دلش می‌خواست ممکن بود واقعا جون سوبین رو بگیره.
دستای سوبین روی دست یونجون، هیچ تلاشی برای نجات صورتش نمی‌کردن. اما خود یونجون وقتی مطمئن شد سوبین واقعا فقط برای آب خوردن به آشپزخونه اومده، رهاش کرد و عقب رفت.
سوبین هم سعی کرد بدون چشم برداشتن از یونجون خودش رو یخچال دور کنه که پاش رو روی خرده شیشه ها گذاشت و صدای آخش بلند شد.
و اصلا توقع نداشت که یونجون توی نور کم فقط یکی از لامپ ها، ساعت سه نصف شب بشینه و زخمش رو بانداژ کنه.
موقعی که یونجون از جاش بلند شد و میخواست دوباره برق رو خاموش کنه سوبین پرسید:
+ چرا کمکم کردی؟
یونجون هم جواب این سوال رو نمی‌دونست؛ پس فقط جواب داد:
- چون باید سالم باشی که خودم بتونم بهت آسیب بزنم.
~~~~~~
یه پارت معمولی بود ولی انگار یه مقدار احساس و عاطفه از آقای قاتل دیدیم.
تو کامنت ها منتظرتون هستم👋
ووتم که خودتون فراموش نمی‌کنین⭐
Perla loves you all❤️

Bloody Love (Completed)Where stories live. Discover now