قبل از اینکه سوبین از کلاس بره یونجون صداش زد. دوستای سوبین که دور و برش بودن و تعدادشون کم هم نبود ایستادن و با تعجب به یونجون نگاه کردن. یونجون همونطور که برگه های روی میزش رو مرتب میکرد بهشون لبخند زد:
- شما میتونین برین بچه ها. فقط با آقای چوی کار دارم.
بقیه به یونجون تعظیم کوچیکی کردن و همونطور که سعی داشتن آروم از سوبین بپرسن که یونجون باهاش چیکار داره اما موفق نشدن.
همینطور که سوبین داشت به سمتش میومد، یونجون گفت:
+ هنوز یک ماه نیست که به این دانشگاه اومدی، ولی دور و برت خیلی زود شلوغ شده، نکنه به خاطر همینه که هفته پیش نیومدی اتاقم؟
سوبین رو به روی یونجون ایستاد:
- یعنی هر هفته باید بیام؟ استاد چوی به همین راحتی دلتنگم میشه؟
یونجون دست به سینه شد و صورتشو بیشتر به صورت سوبین نزدیک کرد:
+ نکنه از فضای دانشگاه خسته شدی؟ جای دیگهای در نظر داری هوم؟
سوبین قدمی به عقب برداشت:
- متاسفانه امروز تا عصر کلاس دارم استاد، متاسفم.
بعد در حالی که تقریبا میخندید تعظیم کوتاهی کرد و از در خارج شد. و اگر میدونست به ازای هر یک قدمی که از یونجون دور میشه، یک قدم از مرگ دور شده، قطعا قدم های بیشتری برای دور شدن از یونجون بر میداشت. اما خب، نمیدونست!نزدیک غروب آفتاب بود که یونجون سوار ماشینش که توی پارکینگ دانشگاه بود شد تا بالاخره به خونه برگرده که با باز شدن در نشستن فردی کنارش از جا پرید، سوبین بود.
یونجون با دیدنش خندید:
+ گفته بودی تا عصر کلاس داری.
سوبین به چشمای یونجون زل زد:
- درسته لحنم شبیه پیچوندن بود ولی واقعا تا عصر کلاس داشتم. حالا کجا میری؟ هتل؟
یونجون از غیر رسمی حرف زدن سوبین تعجب کرد، همینطور که استارت ماشین رو میزد پرسید:
+ دیگه رسمی حرف نمیزنی.
- بیخیال! ما که دیگه تو دانشگاه نیستیم. حالا کجا میری؟
یونجون ماشین رو از خروجی پارکینگ خارج کرد:
+ خونه، ولی من یه جورایی ازش خوشم میومد.
سوبین خندید:
- جدی؟ انقد کینکی به نظر نمیرسیدی استاد!
یونجون جوابی نداشت. خودش هم نمیدونست. به هر حال اون که تا به حال با کسی سکس نداشت.بعد از اینکه یونجون رمز در رو زد سوبین قبل از یونجون وارد خونه شد، خونه کم نور و تم قهوهای رنگ خونه خیلی شگفت زدش نکرد. از استاد مرموزی مثل یونجون بعید نبود.
همونطور که اطراف رو نگاه میکرد گفت:
- کل چراغ های خونهت همینقده؟ خیلی تاریک نیست؟
+ از نور خوشم نمیاد.
سوبین کتش رو در آورد و روی مبل راحتی قهوهای پرتاب کرد:
- بیخیال به هر حال که من نیومدم خونه رو ببینم.
یونجون پوزخند زد:
+ انقد عجله نکن، کتتو بپوش میخوام یه جایی رو نشونت بدم که سرده.
چشمای سوبین از تعجب گرد شدن:
- تو این هوای گرم؟ نکنه میخوای ببریم تو یخچال؟
یونجون به سمت راهروی کوچیک و تاریکی رفت:
+ میشه گفت یخچال
سوبین دوباره کتش رو پوشید و دنبالش رفت. یونجون جلوی در فلزی بزرگ و سنگینی که با چند قفل و رمز طولانی ایمن شده بود ایستاد. سوبین با خودش فکر میکرد که مگه چه چیز ارزشمندی پشت اون دره که اینطور ایمن شده؟
در باز شد و بر خلاف بقیه خونه، اونجا انقدر روشن بود که سوبین مجبور شد به محض باز شدن در چشماش رو ببنده و با چشمای بسته وارد اتاق بشه. و وقتی در بسته شد، سوبین بعد باز کردن چشماش با دیدن چیزایی که دید مجبور شد دوباره چشماشو ببنده.
دستاشو روی چشماش گذاشت و از پشت به در چسبید، داد زد:
- اینا چیه دیگه؟
یونجون جلوی سوبین ایستاد و دستشو از روی چشماش برداشت:
- هی چرا رنگت پریده؟ مگه من استاد آناتومی نیستم؟ نگه داشتن چند تا عضو بدن یه گوشه خونم که چیز عجیبی نیست.
سوبین یونجون رو کنار زد و به اتاقی که توش ایستاده بود نگاه کرد. شیشه های کوچیک و بزرگی که اعضای مختلف بدن توشون بین الکل ها و روی قفسه های سفید رنگ نگه داشته میشد، کل دیوار های اتاق رو پر کرده بودن؛ بالای قفسه ها هم چاقو های عجیب و مختلفی از دیوار اویزون شده بود.
و سوبین نمیدونست از سرما میلرزه یا ترس.
- اینا که توی الکلن. پس چرا اینجا رو انقدر سرد کردی؟
یونجون بالای سر تابوت شیشه که وسط اتاق قرار گرفته بود ایستاد.
+ برای این.
سوبین قبل از اون به تابوت توجه نکرده بود. قبل از اینکه به سمتش بره خودش رو برای دیدن هر چیز ترسناکی آماده کرد.
اما بعد از اینکه چشمش به جسم داخل تابوت افتاد تعجب کرد، پسر داخل تابوت، زیادی زیبا، جوون و مثل هر جسد دیگه ای آروم و رنگ پریده بود.
- این کیه؟
سوبین همونطور که به جسد یخ بسته و زیبا نگاه میکرد گفت.
یونجون با بیخیالی جواب داد:
+ اسمش چوی بومگیو بود. قبلا دانشجوم بود.
چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد:
+ و میگفت که دوست پسرمه.
دستای سوبین از ترس میلرزیدن. پس یونجون اون رو به خونهش کشیده بود تا این بلا رو سر اون هم بیاره؟
- چرا اینجاست؟
+ بعد از اینکه کشتمش نتونستم انتخاب کنم کدوم عضو بدنش رو نگه دارم. زیادی زیبا بود. پس همهش رو نگه داشتم.
بعد به جای خالی ای کنار تابوت اشاره کرد:
+ اینجا هم میتونه جای خوبی باشه، برای تو!
مردمک چشم های سوبین میلرزیدن، قدمی به عقب برداشت.
یونجون خندید:
+ اوه انقدر نترس شوخی کردم، قرار نیست بکشمت. نه به این زودی.
سوبین قدم دیگه ای عقب رفت و با قفسه پشت سرش برخورد کرد:
- تو...
یونجون که خیلی عادی دست هاش رو توی جیبش گذاشته بود سرش رو بالا آورد و به سوبین نگاه کرد:
+ چی میخوای بگی؟ اینکه آدما رو میکشم و یکی از اعضای بدنشون رو یادگاری بر میدارم؟ بیخیال این اونقدرام عجیب نیست که به خاطرش انقد بترسی.
یونجون جلو رفت و تقریبا چسبیده به سوبین ایستاد. سوبین رو به روش مثل بید میلرزید و رنگش از ترس مثل دیوار های اتاق سفید شده بود. این دقیقا همون چیزی بود که یونجون، سوبین رو به خاطرش به اونجا آورده بود، پس چرا ازش لذت نمیبرد؟ چرا براش خوشایند نبود؟ چرا با سوبین مثل بقیه قربانی هاش رفتار نکرد و همون روز اول نکشتش؟ چرا یک ماه تمام هر هفته و توی هر جلسه ای تو کلاس بهش چشم میدوخت و هر جلسه توی اتاقش منتظرش مینشست؟ چرا به سوبین انقدر برای زندگی فرصت داده بود؟ چرا از لبخند سوبین، بیشتر از ترسش لذت میبرد؟
به تیله های مشکی رنگ چشمای سوبین که از ترس میلرزیدن زل زد، این وضعیت بر خلاف همیشه اصلا راضیش نمیکرد.
عقب رفت، به سمت در چرخید و گفت:
+ بیا برگردیم.
سوبین روی مبل نشسته بود، زانو هاش رو توی بغلش گرفته بود و پتویی که یونجون روی شونه هاش انداخته بود رو توی دستای لرزونش مچاله میکرد. رنگش هنوز پریده بود و حرف نمیزد و نمیدونست که چرا نمیتونه از اون خونهی ترسناک و صاحب ترسناک ترش فرار کنه.
یونجون لیوان شیر گرمی جلوش روی میز گذاشت.
سوبین با ترس به لیوان نگاه کرد. انگار که چیز خطرناکی باشه خودش رو روی مبل عقب تر کشید.
یونجون متوجه شد و لیوان رو برداشت، جرعه ای ازش نوشید و دوباره روی میز گذاشت:
+ دیدی؟ توش سم نداشت. گفتم که قرار نیست بکشمت پس بخورش، اگه نخوریش قبل از اینکه من بکشمت خودت از ترس میمیری.
سوبین پتو رو کنار زد و لیوان رو برداشت. نمیدونست چرا اما حس میکرد یونجون راست میگه. شاید هنوز باورش نمیشد استاد مرموزش واقعا یه قاتل زنجیرهای باشه.
بالاخره دهن باز کرد:
- چرا نمیخوای منو بکشی؟ مگه من چه فرقی با بقیه دارم؟ دروغ میگی مگه نه؟
شاید بهتر بود که این سوالو نمیپرسید، چون خود یونجون هم جوابش رو نمیدونست.
چشماش رو بست و سرش رو بین دستاش گرفت؛ سیگار و فندکش رو از جیبش بیرون کشید و روی لباش روشنش کرد. سوبین از گرفتن جوابش نا امید شده بود که یونجون جواب داد:
+ دروغ نمیگم.
به چشمای سوبین زل زد:
- خودمم نمیدونم چرا دوست ندارم بکشمت، پس تو اینجا میمونی تا وقتی که یا بفهمم چرا نمیخوام این کارو بکنم، و یا دوباره مثل قبل بشم و بکشمت.
پکی از سیگارش کشید:
- پس امیدوار باش، هنوز یه شانس دیگه برای زنده موندن داری.~~~~~~
کی میخواد بره به یونجون دلیلشو بگه؟
بلادی لاو بالاخره داره یکم جدی میشه، و شاید میتونیم از این جا بعدشو بگیم یکم استکهلم هم وارد ماجرا شد؟
خلاصه که این پارت رو دوست داشته باشین و ووت و کامنت بارون کنین.
تا پارتی دیگر بای بای👋
أنت تقرأ
Bloody Love (Completed)
أدب الهواة - چرا اینجاست؟ + بعد از اینکه کشتمش نتونستم انتخاب کنم کدوم عضو بدنشو نگه دارم. زیادی زیبا بود. مجبور شدم کل بدنش رو نگه دارم. بعد به جای خالی کنار تابوت اشاره کرد: + اینجا هم میتونه جای خوبی باشه. برای تو! 𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: 𝑷𝒆𝒓𝒍𝒂 𝑽𝒊𝒐𝒍𝒂 𝑮𝒆...