تلویزیون رو روشن کرد و شروع کرد به بالا پایین کردن الکی شبکه ها، دیگه کم کم داشت با اون حوله سردش میشد که صدای باز شدن در اومد.
نمیدونست باید انتظار چه واکنشی از طرف یونجون داشته باشه. سرش رو به سمت در چرخوند و با دیدن یونجونی که با لبخند از در بیرون اومد به وضوح تعجب کرد. به دستش نگاه کرد.
+ غذا گرفتی ؟
یونجون توی اشپزخونه رفت و ظرف ها رو روی میز گذاشت و جوابش رو با سوال داد:
- لباس نپوشیدی؟
سوبین نگاهی به بالا تنه لخت خودش کرد و جواب داد:
+ اخه لباسای خودمو هنوز نشستم...
- لباسای خودت اصلا راحت هم نیستن، چرا از لباسای من نپوشیدی؟
سوبین به معنای واقعی از این متعجب تر نمیشد. دفعه پیش که وارد اتاقش شده بود یونجون به طرز وحشتناکی سرش داد کشیده بود و این دفعه داشت ازش می پرسید چرا بدون اجازه وارد اتاقش نشده و لباس بر نداشته. پرسید:
+ خودم برم... لباس بردارم؟
یونجون همونطور که ظرف ها رو از توی کابینت در میآورد و روشون دستمال می کشید جواب داد:
- تا موقعی که لباس میپوشی غذا رو آماده میکنم.
سوبین زیر لب ممنونی زمزمه کرد و به سمت اتاق رفت. فکر میکرد فقط خودش عجیب رفتار میکنه ولی یونجون کم کم داشت رکوردش رو میشکست.
کشوی سفید رنگ رو باز کرد و بین تیشرت های رنگارنگ تا شده، یه تیشرت سبز و از کشوی پایینی شلوار سفید برداشت.
به محض اینکه از اتاق بیرون اومد یونجون از توی اشپزخونه سر تا پا بر اندازش کرد و با لبخند گفت:
- باید هودی میپوشیدی. سرما میخوری.
سوبین آروم جواب داد:
+ با سرما مشکلی ندارم.
و روی صندلی نشست.
یونجون کاسهی غذا رو جلوش گذاشت و سوبین هیچ تلاشی برای پنهون کردن ذوقش نکرد:
+ واوو جاجانگمیون!
طبیعی بود چون اگه یونجون قرار بود همونطوری ادامه بده ممکن بود قبل از کشته شدن از سو تغذیه بمیره.
چاپستیکش رو برداشت و میخواست شروع کنه که دید یونجون روی صندلی رو به روییش نشسته و به جای غذا خوردن همونطوری با لبخند بهش زل زده.
چاپستیکش رو دوباره کنار کاسهش گذاشت با دهن باز فکر کرد «فهمیدم... دوباره دارم خواب می بینم»
یونجون خندید و نگاهش رو از سوبین گرفت:
- بخور
سوبین سر تکون داد و دوباره چاپستیکش رو برداشت. فکر کرد «ولی خیلی واقعی به نظر میاد» سریع شروع به خوردن کرد، حتی اگه خواب هم بود نمیخواست از خیر جاجانگمیون نازنینش بگذره.
بعد از ناهار یونجون خیلی سریع به اتاق خودش برگشت و سوبین رو توی هال رها کرد. به نظر میومد خودش هم فهمیده چقدر عجیب رفتار می کرده و حالا تازه به حالت عادیش برگشته. شاید هم به خاطر اتفاق دیشب بود. شاید هم هر چیز دیگهای..
خودش رو روی مبل پرت کرد. اینکه هیچ کاری برای انجام دادن نداشت باعث می شد زیاد فکر کنه. اونم فکرهای عجیب غریبی که ترجیح میداد نزدیکشون نشه.
پرده ها رو کشید و با خودش زمزمه کرد:
+ این روزها خیلی زود هوا تاریک میشه.
نور نارنجی خورشیدی که داشت غروب می کرد، توی خونه افتاد و نگاه سوبین رو به سمت اتاق یونجون برد. میخواست بره و ببینه که داره چیکار میکنه اما بعد از اتفاق دفعه پیش هنوزم میترسید نزدیک اتاق یونجون بشه. مخصوصا که حس میکرد داره کاری انجام میده و اصلا دلش نمیخواست با مزاحم شدن دوباره عصبیش کنه.
اما با وجههای که ظهر ازش دیده بود، بد نبود اگه شانسش رو امتحان میکرد.
آروم سمت در رفت و از لای در، که بر خلاف همیشه کمی باز بود به داخل نگاه کرد. یونجون عینکش رو زده بود و توی نور کم اتاق با یک اخم کوچیک با لپ تاپش بیچارش درگیر بود.
سوبین آروم در زد و یونجون بدون اینکه حالتش رو عوض کنه جواب داد:
- بیا تو.
سوبین خیلی نرم در رو باز کرد و پاشو توی اتاق گذاشت، این یک پیشرفت به حساب میومد.
+ چیزی شده؟ سردرگم به نظر میای.
یونجون صندلیشو عقب کشید و اخماشو باز کرد، به سوبین نگاه کرد:
- سایت دانشگاه همیشه انقدر اذیت کنندست؟
سوبین خندید. جلو اومد و روی لپ تاپ خم شد و باهاش ور رفت.
+ نه فقط قلق داره.
یونجون «واو»ی کشیده ای گفت و صندلشو دوباره به میز نزدیک کرد:
- تو باید به جای پرستاری کامپیوتر میخوندی چوی سوبین!
سوبین خندید و روی تخت نشست:
+ اونجوری دیگه شما رو نمیدیدم استاد!
یونجون لبخندش رو جمع کرد:
- این برات بهتر نبود؟
سوبین با فهمیدن منظور یونجون به زمین نگاه کرد و جوابی نداد. خودش هم نمیدونست، اینجا بهش سخت گذشته بود، ترسیده بود، حتی مرگ هم از بیخ گوشش گذشته بود اما... اگه یه عقب بر میگشت، باز هم با یونجون تا اونجا میومد.
با سنگین شدن جو، سوبین از جاش بلند شد تا بره که یونجون دستش رو گرفت.
- کجا میری؟
+ فقط... میرم؟
اما علامت سوال های توی چشمای یونجون باعث شدن دنبال یه دلیل محکم تر بگرده:
+ یه فیلم هست که قراره امشب پخش بشه، میخوام اونو ببینم.
یونجون از جاش بلند شد و دستاشو کش و قوس داد:
- میخوای...
دستاشو پایین آورد و توی چشمای سوبین نگاه کرد:
- با هم ببینیم؟
سوبین فقط چند ثانیه به صورتِ کاملا جدیِ یونجون نگاه کرد. اما از درون داشت به خاطر این تغییر ناگهانی و عجیب یونجون، کارا، درخواستا و حرفای عجیبش متلاشی میشد.
+ فیلم ببینیم؟
یونجون سر تکون داد.
سوبین هم با همون چهره متعجب سر تکون داد و سعی کرد لبخند بزنه:
+ باشه...
بعد به صفحه لپ تاپ روشن یونجون نگاه کرد:
- ولی مگه تو کار نداشتی؟
یونجون لپ تاپ رو سریع بست و جواب داد:
+ بعدا هم میتونم انجامش بدم، اما فیلم فقط یه بار پخش میشه.
سوبین لبخند زد و از اتاق بیرون اومد، مشکل بعدی و بزرگترین مشکل این بود که اون اصلا فیلمی در نظر نداشت که امشب پخش بشه...******
الان دارین با خودتون فکر میکنین که این چه کاریه؟ چرا یه قاتل یهو باید اینجوری کنه و این حرفا ولی خب به من اعتماد داشته باشید🙏
بابت هفته پیش هم عذر میخوام به خاطر تغییر پلات و یه سری مشکلات درونی دیگه، هفته پیش آپ نشد ولی از این بعد آپ همین چهارشنبه هاست.
دوستتون دارم و ووت رو هم فراموش نکنین✨
ESTÁS LEYENDO
Bloody Love (Completed)
Fanfic - چرا اینجاست؟ + بعد از اینکه کشتمش نتونستم انتخاب کنم کدوم عضو بدنشو نگه دارم. زیادی زیبا بود. مجبور شدم کل بدنش رو نگه دارم. بعد به جای خالی کنار تابوت اشاره کرد: + اینجا هم میتونه جای خوبی باشه. برای تو! 𝑾𝒓𝒊𝒕𝒆𝒓: 𝑷𝒆𝒓𝒍𝒂 𝑽𝒊𝒐𝒍𝒂 𝑮𝒆...