V

274 54 44
                                    

صبح که سوبین از خواب بیدار شد یونجون خونه نبود. روی کاناپه نشست و به ساعت نگاه کرد، ساعت هشت صبح بود و اما به خاطر پرده های ضخیم کشیده شده‌ی خونه، هنوز همه جا تقریبا تاریک بود.
از جاش بلند شد و پرده های سنگین رو کنار زد و اجازه داد نور خورشید از پنجره بزرگ وارد بشه و به فضای تیره‌ی خونه رنگ بده.
به خودش زحمت نداد در رو چک کنه، شک نداشت که یونجون قفلش کرده. گفته بود قرار نیست اجازه بده سوبین از این جا بیرون بره.
چشمش به راه روی تاریکی خورد که به کلکسیون می‌رسید. حس کرد برقی از ترس از وجودش رد شد. هر کس دیگه‌ای جای سوبین بود می‌ترسید، حتی جیغ میزد یا سعی می‌کرد با پریدن از پنجره فرار کنه یا به پلیس زنگ بزنه یا هر کار دیگه‌ای. اما خودش هم نمی‌دونست چرا این کار رو نمی‌کنه، چرا ترسشو بروز نمیده و چرا سعی نمی‌کنه فرار کنه. شاید چون می‌دونست قرار نیست فایده‌ای داشته باشه. یونجون حتی به دوست پسر خودش رحم نکرده بود، چرا باید به دانشجویی که هیچ فرقی با بقیه اجساد تیکه تیکه شده نداره رحم کنه؟
از جلوی راه رو کنار رفت، در اتاق یونجون دقیقا کنار راه رو بود. از نیمه‌ی باز در می‌شد دید که اتاقش فقط یه اتاق معمولیه. فقط کمی به هم ریخته تر.
جلو رفت و در رو آروم هل داد، انگار که یونجون هنوز داخل اتاقه و ممکنه با سریع باز شدن در عصبی بشه.
وارد اتاق شد و اطرافش رو نگاه کرد، یه تخت خواب معمولی با روکش قهوه‌ای(مثل بقیه‌ی خونه) که زیر پنجره بود، میز نسبتا بزرگی که روش لپ تاپش رو باز و رها گذاشته بود و دورش در از کاغذ ها و کتاب های نامرتب بود، یه لیوان استارباکس خالی، لباس چرک هایی که روی زمین ریخته شده بودن و کمد دیواری که درش باز بود و لباس های تمیز داخل اون هم نامرتب بودن.
اشکالی نداشت اگه اونجا رو یکم مرتب می‌کرد، مگه نه؟
لباس های کف اتاق رو جمع کرد و توی سبد حصیری که به ظاهر برای لباس های چرک بود ریخت و سبد رو گوشه اتاق، کنار میز گذاشت. کاغذ ها و کتاب های روی میز رو همونجا مرتب کرد و جا به جاشون نکرد.
لباس های توی کمد رو روی گیره ها مرتب کرد و دوباره سر جاشون گذاشت و در کمد رو بست. پتوی روی تختش رو هم صاف کرد و بعد از کشیدن پرده، لیوان کاغذی استفاده شده‌ی روی میز رو برداشت و بیرون از اتاق، توی سطل زباله انداخت.
و همونجا، توی آشپزخونه بود که متوجه صدای شکمش شد. در یخچال رو باز کرد با دیدن فقط چند تا تخم مرغ، آرزوش برای درست کردن صبحونه واقعی تبدیل به یه رویای محال شد.
در یخچال رو بست و کابینت ها رو گشت، اونجا هم طبق انتظارش خالی تر از خالی بود ولی با دیدن چند تا بسته نودل توی کابینت بالای گاز، گل از گلش شگفت. به همون یه بسته نودل و یدونه تخم مرغ اکتفا کرد و بعد از خوردنش، وقتی دوباره روی همون کاناپه‌ای که دیشب خوابیده بود نشست فهمید که چقد تنها شده و زمان چقد دیر می‌گذره، چون ساعت هنوز نه نشده بود.
برای سوبینی که همیشه اطرافش پر از آدم های مختلف بود و حتی توی فضای مجازی هم کلی دوست داشت.
چیزی که دردناک بود، این بود که نمی‌دونست باید منتظر یونجون باشه یا نه. اومدن یونجون ممکن بود مساوی باشه با تموم شدن تنهاییش، یا تموم شدن زندگیش. به همین راحتی.
از اونجایی که دیشب تمام شب رو از ترس تیکه تیکه خوابیده بود، طولی نکشید که نشسته خوابش برد.
با صدای زنگ باز شدن در، با ترس از خواب پرید. یونجون برگشته بود.
زانوهاش رو بالا آورد و توی بغلش جمع کرد، انگار که اگه این کارو بکنه کمتر در معرض دید یونجون قرار میگیره.
ولی یونجون بدون اینکه حتی به خودش زحمت نگاه کردن به سوبین رو بده، از رو به روش رد شد و به اتاقش رفت.
سوبین تونست صدای باز شدن در رو بشنوه. صدای کیف دوشی یونجون که روی تختش پرتاب شد، صدای کتش که روی صندلی پرتاب شد و...
صدای خودش که سوبین رو صدا زد.
سوبین قبل از اینکه از جاش بلند شه و به اونجا بره به خودش آرامش خاطر داد. اینکه حداقل خشمی توی صداش نیست.
پاش رو توی اتاق گذاشت. فقط یک قدم با در فاصله داشت. دستای لرزونش رو جلوش گرفته بود و به هم نگاه می‌کرد. جرئت نداشت به چشمای یونجون نگاه کنه. حس می‌کرد با هر نگاه یونجون از چشماش چاقوهایی بیرون میان که توی بدنش فرو میرن و تیکه تیکه‌ش می‌کنن.
یونجون دکمه های اول لباس سفیدش رو باز کرده بود که باعث شده بود استخون ترقوه‌ش کمی دیده شه، آستین های لباسش بالا بودن و دست به کمر جلوی سوبین ایستاده بود. سوبین با اینکه سرش پایین بود و صورتش رو نمی‌دید می‌تونست از رگ های ورم کرده دست یونجون متوجه شه که چیز خوبی مثل تشکر در انتظارش نیست.
و واقعا هم نبود.
یونجون دستش رو زیر چونه سوبین برد، به بالا حلش داد و مجبورش کرد بهش نگاه کنه. بعد عقب رفت و خندید.
خنده هاش دوست داشتنی نبود، اصلا شبیه وقت هایی که با مهربونی سر کلاس می‌خندید و سوبین رو هدف خنده های قشنگش قرار میداد نبود، خنده‌ش مثل قبل دل سوبینو نمی‌لرزوند، می‌ترسوند. اونقد می‌ترسوندش که باعث میشد دستاش بیشتر بلرزه. قدمی به عقب تر بره. دوباره ناگهانی سرشو پایین بندازه.
با قطع شدن صدای خنده بلند یونجون و داد زدنش مجبور شد دوباره سریع تر سرش رو بالا بیاره.
یونجون سبد لباس های چرک رو با یک دست بلند کرد و زیر پای سوبین خالی کرد، کتاب های روی میز رو با یک حرکت روی زمین ریخت و با لگد صندلی رو روی انداخت که باعث شد روی پای زخمی سوبین بیوفته و از درد هیس ساکتی بکشه.
یونجون دوباره داد زد:
- من ازت خواستم خونه‌مو دست کاری کنی؟ من ازت خواستم در حقم لطف کنی؟ یا نکنه فکر کردی چون تو خونه‌م موندی زنمی؟
سوبین حس کرد نباید ساکت بمونه:
+ من... من فقط...
یونجون روی تختش نشست و دستش رو بین موهاش برد:
- میذارم این دفعه زنده بری بیرون. البته اگه فکر نمی‌کنی عاشق چشم و ابروت شدم.
سوبین سریع بیرون رفت و روی کاناپه‌ش نشست و به محض اینکه مطمئن شد در دیدرس یونجون نیست اجازه داد اشکاش از روی صورتش پایین بریزن. اگه می‌گفت انتظارش رو نداشته دروغ گفته بود؛ از لحظه‌ای که به وسایل یونجون دست زده بود انتظارش رو داشت ولی نمی‌دونست چرا داد زدن یونجون سرش اینطوری ناراحتش کرده بود. به هر حال که اون فقط یک زندانی بود.
چند ساعت از اون اتفاق گذشته بود که زنگ در خونه به صدا در اومد و یونجون برای باز کردن در از اتاقش بیرون اومد. سوبین با دیدن یونجون سرش رو بین دستا و پاهای جمع شدش قایم کرد و متوجه نشد فرد پشت در کیه.
ولی چند لحظه بعد با پرت شدن جعبه پیتزا روی میز رو به روش فهمید پیک پیتزا بوده.
بر خلاف چیزی که فکر می‌کرد، یونجون روی مبل رو به روش نشست و جعبه پیتزای خودش رو باز کرد و بدون توجه به سوبین شروع به خوردنش کرد.
سوبین فقط با چشمای حیرت زده یا شاید هم شیفته به یونجون نگاه می‌کرد. انگار که نه گروگانگیر یا قاتل احتمالیش، بلکه زیبا ترین موجود دنیا جلوش نشسته.
موهای مشکیش که چند تاشون روی پیشونیش ریخته بودن، حالت چشماش و مژه هاش وقتی که به جایی جز سوبین نگاه می‌کردن. لبای خوش حالتش موقع خوردن پیتزاش، ترقوه‌ش که از پشت دکمه های بازش دیده می‌شدن، همه‌شون وسوسه کننده بودن و باعث می‌شدن سوبین به خود چند هفته پیشش که همشون رو لمس کرده و بوسیده بود حسودی کنه.
یونجون با احساس نگاه سنگین سوبین بهش زل زد:
- اگه نمی‌خوای برش دارم.
و به جعبه پیتزای رو به روش اشاره کرد. سوبین با حسرت اما سریع نگاهشو از یونجون گرفت و به جعبه پیتزا داد. آروم بازش کرد اما نسبت به غذا خورد جلوی یونجون حس خوبی نداشت.
یونجون هم حس خوبی نداشت. نسبت به داد زدن سر سوبین حس خوبی نداشت. نسبت به اینکه باعث شده سوبین شرور و پر صدا اینطور ساکت باشه حس خوبی نداشت. نسبت به خودش حس خوبی نداشت و اینا هیچ کدوم درست نبودن. جوری که غم چشم های سوبین بهش احساس گناه میداد، حتی جون دادن آدم های دیگه زیر دستش بهش احساس گناه نداده بود. اگه هر کس دیگه‌ای جز سوبین اونجا بود به جای نشستن و پیتزا خوردن قطعه قطعه شده بود و توی یکی از بطری های شیشه‌ای کلکسیونش توی الکل بود. ولی یونجون از روزی که سوبین رو به خونش آورده بود حتی بهش دست هم نزده بود. حتی وقتی دید سوبین وسایلش رو جا به جا کرده به داد زدن اکتفا کرده بود و این هرچند سوبین رو اذیت کرده بود ولی برای خودش عجیب بود.
پسر مو قهوه‌ای و رنگ پریده‌ی رو به روش کی بود که نظم زندگیشو به همین راحتی به هم ریخته بود؟

~~~~~~
حس می‌کنم اگه زیاد حرف بزنم جو رو خراب می‌کنم.
فقط بدونین من برگشتم و خیلی آروم رو اون ستاره کوچولو‌ی اون پایین کلیک کنین و بیاین تو کامنتا دنبالم.

Bloody Love (Completed)Where stories live. Discover now