VIII

247 42 36
                                    

سوبین یونجون رو روی مبل هل داد و روی شکمش نشست. لباسش رو سریع از سرش بیرون کشید. روش خیمه زد شروع به بوسیدن یونجونی کرد که دراز کشیده بود و با نگاهش حرکاتش رو دنبال می‌کرد.
بین بوسه دکمه های لباسش رو باز کرد و دستش رو از گردنش تا شکم یونجون کشید، دلش برای دوباره لمس کردن اون بدن و اون لب ها تنگ شده بود.
بوسه هاشو از لباش تا گردن و ترقوه‌ش ادامه داد، جوری می‌بوسید که مطمئن بشه جاشون می‌مونه. حداقل تا دفعه بعدی که قراره تمدیدشون کنه.
- حسودیت شده بود، مگه نه؟
یونجون با پوزخند گفت و تمرکز سوبین روی بدنش رو شکست. سوبین سرش رو بالا آورد و همون‌طور که دستش رو از روی شلوار به دیکش می‌کشید روی لباش زمزمه کرد:
+ اول قولش رو به من داده بودی.
سوبین بلند شد و کمربند یونجون رو باز کرد.
- انقد منتظرش بودی؟
شلوار و باکسر یونجون رو با هم از پاهاش بیرون کشید و دوباره روش خیمه زد:
+ بیشتر از چیزی که فکرشو بکنی.
دستش رو سمت شلوار خودش برد تا آخرین تیکه پارچه بینشون رو هم حذف کنه که یونجون بلند شد، سوبین رو به اون طرف کاناپه هل داد و خودش شلوارش رو بیرون کشید:
- دیگه نوبت منه.
روش خم شد و دوباره بوسه رو شروع کرد. پایین تنه هاشون به هم میخورد و باعث می‌شد بین بوسه آروم ناله کنن. سوبین سرش رو عقب کشید و ناله کرد:
+ بسه..
یونجون دستش رو زیر زانو های سوبین برد و به بالا خمشون کرد، سوراخش کاملا جلوی چشمش بود. بدون هیچ حرکتی اولین انگشتش رو واردش کرد.
- چی بسه؟
سوبین سرش رو به عقب پرت کرد و کمرش رو قوس داد، حس می‌کرد دیگه نمی‌تونه این حجم از نیاز رو تحمل کنه.
+ خودت می‌دونی چی می‌خوام.
یونجون دومین انگشتش رو واردش کرد و سوبین آه عمیقی کشید. اگه یونجون یکم دیگه همینجوری ادامه میداد ممکن بود از شدت نیاز گریه کنه.
- من نمی‌دونم چی میخوای سوبین، بگو
سوبین به کاناپه چنگ زد و بیشتر کمرش رو قوس داد، نمی‌دونست چی تو این حرفای آزار دهنده یونجون هست که اینجوری تحریکش می‌کنه.
+ لعنتی... خودتو میخوام. دیک لعنتیتو
یونجون یکدفعه انگشتاشو ازش بیرون کشید و خیلی سریع دیکش رو روی ورودیش تنظیم کرد.
- می‌تونستی از اول همینو بگی.
سوبین دوباره نالید، حتی یک لحظه هم نمی‌تونست صبر کنه.
یونجون کمی خودش رو روی ورودیش تکون داد اما واردش نکرد، بی قراری و کم طاقتی سوبین رو می‌دید و میخواست بیشتر اذیتش کنه.
سوبین بیشتر به مبل چنگ زد و خودش رو تکون داد. پیشونی خیس، صورت قرمزش و چشمایی که نمی‌تونست بازشون نگه داره، همه نشون میدادن که چقدر نیازمنده. از بین لبای نیمه بازش نالید:
+ عجله کن... خواهش می‌کنم...
یونجون انگشت شستش رو روی لبای خرگوشی خیس و ورم کرده سوبین کشید.
- انقد بی قراری خوب نیست بیبی.
سوبین دهنش رو باز کرد تا چیزی بگه که با احساس ناگهانی دیک یونجون داخلش دهنش باز موند و کمرش بیشتر از زمین فاصله گرفت.
یونجون ثابت موند، یک دستش رو روی پهلوی سوبین نگه داشت و دست دیگه‌ش رو روی سینه و شکمش حرکت داد:
- آروم، نفس بکش
و سوبین تازه متوجه شد نفسش رو حبس کرده. مژه های خیسش رو بیشتر به هم فشار داد و بین نفس های سنگینش زمزمه کرد:
+ حرکت کن.
یونجون پوزخند زد و آروم شروع به ضربه زدن کرد که سوبین دوباره اعتراض کرد:
- محکم.. تر
یونجون شدت ضربه هاشو بیشتر کرد، صدای برخورد بدن ها و ناله هاشون کل خونه رو پر کرده بود. هر چی بیشتر می‌گذشت ضربه هاش بیشتر میشدن و بدن سوبین رو روی کاناپه جا به جا می‌کردن.
اشک از گوشه چشم های سوبین جاری شده بود، درد و لذتی که داشت همزمان بهش وارد می شد خیلی بیشتر از حد تحملش بود. دستاش رو دور تن برهنه‌ی یونجون حلقه کرد و به جای مبل، ناخن هاشو توی پوستش فرو کرد.
وقتی یونجون دستش رو سمت دیکش برد و شروع کرد به هندجاب دادن بهش، فهمید خیلی بیشتر از چیزی که فکر می کرده به اومدن نزدیکه.
ناخن هاشو بیشتر توی کمر یونجون فرو کرد و چند ثانیه بعد، با ناله بلندی توی دست یونجون ارضا شد و به گریه افتاد.
ولی یونجون بی اهمیت ضربه هاشو بیشتر کرد و اونقدر ادامه داد تا بالاخره کاملا خالی شد و ناله عمیقی کرد، لرزید و کم کم متوقف شد.
خودش رو بیرون کشید و به مایع سفیدی که از سوراخ سوبین بیرون می‌چکید نگاه کرد. این صحنه اونقدر براش تحریک کننده بود که می‌تونست همین الان راند دوم رو شروع کنه. انگشتش رو روی سوراخ خیس و ملتهب سوبین کشید و به چشمای متعجبش نگاه کرد:
- هنوز تموم نشده.

******
صبح، سوبین با بدن درد وحشتناکی روی مبل از خواب بیدار شد. حتی یادش نمیومد دیشب چند بار ارضا شده و تا ساعت چند بیدار بوده. اما از اینکه تا نزدیک ظهر خوابیده بود مشخص بود که چقدر خسته شده.
بدون اینکه به چیز دیگه ای فکر کنه خودش رو توی حمام انداخت. رد بوسه ها و انگشت های یونجون بیشتر از دیشب روی بدنش دیده می‌شد.
و این یادآوری بیشتر مضطربش می‌کرد.
نمی‌دونست وقتی یونجون بیاد قراره چجوری باهاش برخورد کنه، قراره راجب دیشب حرفی بزنه یا دوباره اصلا هیچ توجهی بهش نکنه. نمی دونست خودش چجوری باید رفتار کنه، مثل دیشب؟ یا فقط دوباره مثل یه زندانی تمام روز رو یه گوشه بشینه و حرفی نزنه؟
نفس عمیقی کشید و شیر آب رو بست. حوله‌ای که دیشب خودش اونجا گذاشته بود رو برداشت و دورش پیچید و بیرون اومد.
زندانی؟ اگه زندانی بود چرا به پلیس همه چیز رو نگفته بود؟ چرا نگفته بود کسی که الان تو خونه‌شه یه قاتل سریالیه که همین چند دقیقه پیش یک نفر رو کشته؟
ولی پلیس نمی‌گفت اگه یونجون قاتله چرا هنوز دانشجوی کاملا عادیشو توی خونه‌ش نگه داشته و نکشته؟
چرا کارهای هردوشون به نوبه‌ی خودش عجیب بود و چرا هیچ کدوم دلیل کارهاشون رو نمی‌دونستن؟
روی مبل نشست و حوله‌ی کوچیک رو روی موهاش تکون داد. جوری که انگار میخواست همه‌ی این چرا ها رو از ذهنش بیرون کنه.
نگاهش به پارچه‌ی قهوه‌ای مبل افتاد.
- امیدوارم یونجون نفهمه این پارگی جای ناخونای منه.

******

خب بالاخره برگشتم.
امیدوارم که از این پارت زیبا و پر بار خوشتون اومده باشه.
یه صحبت کوچولویی داشتم باهاتون، راجب کامنتایی که این مدت گرفتم. از همتون ممنونم بابت عشقی که به این بوک و بوک های دیگه دادین.
اما اگه بوکای دیگه‌ی منو دیده باشین حتما میدونین که این سبک اصلا سبک من نیست و اولین باره دارم یه همچین چیزی می‌نویسم، بوک های زیادی هم تو این ژانر نخوندم و تقریبا میشه گفت دارم همه چیز رو فی البداهه می‌نویسم.
من واقعا بابت تک تک انتقاداتی که نسبت به بلادی لاو داشتین ازتون تشکر می‌کنم و سعی می‌کنم پیشرفت کنم و کاری کنم که بلادی لاو لیاقت وقت و نگاه های قشنگتون رو داشته باشه.
فقط خواهشی که ازتون دارم اینه که، قبل از گذاشتن یه کامنت نگاه کنین و ببینین آیا حرفتون تمام زحمات نویسنده رو زیر سوال نمی بره؟ آیا باعث نمیشه که نسبت به نوشته ای که با جون و دل براش وقت گذاشته حس بدی بگیره؟
البته من هیچ وقت کسی رو مجبور به گذاشتن کامنت های تحسین نکردم. فقط میخواستم بگم کلمات شما خیلی تاثیرگذار تر از چیزی ان که فکر می‌کنین.
دوستتون دارم، ووت هم فراموش نکنین🫶

Bloody Love (Completed)Where stories live. Discover now