با عجله کوله ی سبز لجنیشو برداشت و بدون توجه به سوال مادرش راجب خریدن خوراکی، از خونه بیرون زد.
کتونیهای قرمزشو با شلختگی تمام پوشید و روی گل و لای خیابون دوید. کمترین اهمیتی به چاله های اب که به شلوار اسکینی مشکیش میپاشید و کتونیهاشو به گند میکشید نمیداد.
با عجله و نفس نفس زنان خودشو به اتوبوس رسوند و بعد از کشیدن کارت، خودشو تقریبا روی صندلی پرت کرد.
لپاش سرخ شده بود و موهای همیشه ی خدا آشفتش حسابی نمدار و فرفری به نظر میومدن- چیزی که بخاطرش از بارون متنفر بود-
با یادآوری اینکه نفس کم اورده و قلبش داره تیر میکشه، با دستش مشغول ماساژ دادن قفسهی سینش شد و همزمان هدفون رو از توی کوله پشتیش درآورد تا روی گوشاش بزاره تا مبادا سر و صدا و شلوغی داخل اتوبوس باعث تلخی اوقاتش بشه.از توی پلی لیستش آهنگ Take this lonely heartاز بند موردعلاقش که Nothing but theieves بود رو پلی کرد و با اکو شدن کلمات توی گوشاش، اجازه داد ذهنش به پرواز در بیاد درحالی که چشماش خیره به شیشه ی بخار گرفته ی اتوبوس بود که قطرات نحیف بارون بهش میکوبیدن و التماس میکردن تا پسرک شیشه رو کنار بکشه و بهشون اجازه بده تا پوست یخ زده اشو لمس کنن.
اما این پسر قرار نبود گول مظلومنماییهاشون رو بخوره.
امروز یه روز بارونی بود. از اون روزایی که پسرک اصلا دلش نمیخواست پاشو از خونه بیرون بزاره اما کلاسای کالج مانع خوشایند موندن این روز میشدن. آخرای ترم بود پس میتونست به خودش دلگرمی بده که این اوضاع به زودی تموم میشه و بالاخره میتونه برگرده به زندگی واقعیش.این روزا حس میکرد تبدیل شده به یه رباتی که روتینوار به برنامهای که بهش دادن عمل میکنه.
کالج، خونه، خوابیدن، انجام تکالیف، اورثینک، خوابیدن و دوباره کالج.
از این روال خوشش نمیومد و بهش حس گیر افتادن و زندانی بودن میداد چون حتی بزور وقت پیدا میکرد تا در طول روز فقط یک دونه آهنگ گوش کنه. انگار زندگی عادی و کلیشه ای تسخیرش کرده تا نتونه ثانیه ای برای خودش و سرگرمی های همیشگیش وقت بزاره.
هفتهها میشد که حتی دست به گیتارش نزده و لای کتابی رو باز نکرده.
با اینکه دوستاش توی دانشگاه واقعا هواشو داشتن و اونم سعیشو میکرد که مثل پسرای عادی از زندگی اجتماعیش لذت ببر و خوش بگذرونه اما بازم ته دلش میدونست خستس.
صرفا اون برای اینجوری زندگی کردن ساخته نشده و خودشم خوب میدونست.
این روزا با یکی از بزرگترین ترس های زندگیش روبهرو شده.
ترس اینکه " نتونه به اندازه ی کافی برای خودش و سرگرمی هاش وقت بزاره و درگیر روزمره بشه."
و لعنت بهش
چون توی این بازی احمقانه ی زندگی که " باید با ترس هات روبهرو بشی" گیر افتاده و از این اوضاع عمیقا متنفر بود.بارها با خودش فکر کرده بود که تمام جرعتشو جمع کنه و از کالج انصراف بده. اما نمیخواست خانواده اش بیشتر از این ازش ناامید بشن.
شاید فقط یک چیز بود که اونو مجبور میکرد تا هر روز صبح زود از خواب ناز بیدار شه و کونشو بلند کنه تا سر کلاس بره...
به خودش که اومد متوجه شد به ایستگاه نزدیک کالج رسیده. کلاه سوییشرت قرمزشو روی سرش کشید و کوله اشو برداشت تا از اتوبوس بیرون بزنه.
رد شدن از بین مردم حتی با اینکه خیلی شلوغ هم نبود براش عذاب آور بود.
درحالی که سعی میکرد با لب خونی کردن آهنگ سرشو گرم کنه وارد محوطه ی کالج شد که یهو یه نفر از پشت دستشو گرفت و اونو به سمت خودش برگردوند.
همزمان هدفونش رو از روی گوشاش پایین کشید و آماده شد تا سر مزاحم تشر بزنه که با خطاب قرار گرفتنش جا خورد: استایلز..صدامو نمیشوی؟چندبار صدات کردم.لبخند ملیحی با دیدن دوستش زد و با بیخیالی به هدفون اشاره کرد: داشتم آهنگ گوش میدادم مردیکه ی مزاحم.
پسر قد بلندتر خندید و دستاشو توی جیب شلوار اسلش ذغالیش فرو برد: که اینطور...خوبی؟ کلاس داری؟
استایلز بعد از سر تکون دادن برای دو پسر دیگه ای که دوشادوش رفیقش اومده بودن راه خودشو در پیش گرفت و گفت: نه از سر بیکاری کله ی صبح بلند شدم اومدم دور بزنم تو دانشگاه و با استادا خوشوبش کنم.هر از گاهی به پشت سرش نگاه میکرد تا مطمئن شه بقیه هم دارن دنبالش به سمت ساختمون کالج میان. همینکه برای بار آخر روشو از اونا گرفت، دقیقا رو به روی ورودی چشمش به کسی افتاد که باعث شد قلبش به تالاپ تولوپ بیفته. درحالی که استایلز نه استرس داشت نه دویده بود که بخواد قلبش این همه بی قراری کنه.
اب دهنشو بلعید و با نگاه مات و مبهوت جلوتر رفت و از پشت به موهای مشکی لخت که تا شونه ی اون شخص میرسید خیره شد و تو دلش دعا کرد کاشکی برای یه لحظه برگرده تا بتونه صورتشو برای اولین بار تو امروز ببینه. به طرز عجیبی همین اتفاق افتاد و استایلز از جا پرید اما نگاهشو از اون چهره ی مجذوب کننده ی دلنشین و لبخندی که درخشش از ستاره ها هم بیشتر بود برنداشت.
انگار تو روز ابری و دپرس کنندش به ناگه آفتاب زده و تمام قطرات بارونی که روی گل و گیاه ها و وسایل اطرافش نشستن درحال نور افشانی و رویایی تر کردن اون لحظه ان.
توی دلش شروع کرد به شمردن: یک..دو...سه
و نگاهشو از اون صورت دوستداشتنی گرفت و راهشو ادامه داد تا از دومین ورودی به کلاسش بره. این روتین هر روزه اش بود. اونقدری بهش خیره نمیموند تا دستش برای همه رو بشه اما از طرفی برای دل بی قرارش هم ناکافی بود."استایلز؟"
مکثی کرد و سر بالا گرفت تا از دوستاش خداحافظی کنه:اوه...خب بعد کلاس میبینمت استفن و... بقیه.لبخندی تصنعی بهشون زد و درحالی که دستشو تو هوا تکون میداد ازشون دور شد.
استفن سالواتور نزدیک ترین رفیق استایلز توی کالج بود. البته یه اسکات نامی هم بود که از اولین ترم باهاش آشنا شده اما نمیشد خیلی روش حساب کرد از اونجایی که همش دنبال دختر بازی بود.ولی استفن آروم و بامزه و مهربون بود و استایلز از اینکه باهاش دوست شده خوشحال به نظر میومد و راضی. شاید برای همین بود که سر کلاس مدام بهش پی ام می داد و ریز ریز میخندید.
YOU ARE READING
Bell Toll
Teen FictionGenre: Omegaverse, Fluff, Romance Couple: Sterek استایلز یه امگای دانشجوی سال چهارمی که همیشه سرش به کار خودشه و سعی میکنه با مشکلات روزمره و اورثینکاش کنار بیاد یکهو میفهمه که از یکی از همکلاسیای آلفاش به طرز عجیبی خوشش اومده و تصمیم میگیره برای او...