What you see

101 31 18
                                    

تمام مدت سرشو پایین انداخته بود و کتونیاشو تماشا می‌کرد که حسابی خاکی شده بودن و حتی صبحم یادش رفته بود که تمیزشون کنه.
همینطور دیروز و روز قبلش.
در طول هفته اینقدر درگیر کالج و کاراش میشد که حتی یادش میرفت نفس بکش، چه برسه به این چیزا.

"ترم چندمی؟"
صدای دلنوازی توی گوشش پیچید و مجبور شد از کتونیاش چشم برداره تا برای ثانیه ای به چشمای سبز پسری که کنارش قدم میزد نگاه کنه: عام..چهارم.
لبخند ملیحی روی لبای درک بود که به طرز عجیبی اونو خوش‌رو تر از همیشه نشون می‌داد و باعث میشد که استایلز هم ناخوداگاه لبخند کج و کوله ای بزنه و بیشتر استرس بگیره. در نتیجه برای پنهون کردنش در کمال بی ادبی صورتشو برمی‌گردوند.

"خب من دو ترم ازت بالا ترم"
"اوهوم..میدونم"
و دوباره سکوت.
لعنت بهش--
استایلز می‌تونست کلی حرف بزنه اما از ترس اینکه که گند بزنه تمام افکار و سوالاتشو درسته قورت داد.
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بالاخره تصمیمشو گرفت.
می‌تونست سوال بپرسه مگه نه؟
سوال پرسیدن تاحالا کسیو نکشته.

لبشو جوید و خیلی آروم نگاهشو بالا اورد تا به نیم رخ فوق جذاب درک هیل زل بزنه: تو اسم منو از کجا میدونی؟

درک سریع سر چرخوند تا به پسرک نگاه کنه که باعث شد برای ثانیه ای چشم تو چشم شن. استایلز به طور واضحی جا خورد و درحالی پشت گردنشو می‌مالید سرشو پایین انداخت.
گوشه ی لب درک بالا رفت: خب هم رشته ایم. همه ی بچه ها همدیگه رو می‌شناسن.

استایلز با جوابی که گرفت فهمید احمقانه ترین سوال دنیارو پرسیده و افکار سرزنشگرش مثل خوره افتادن به جونش.
جوری که حتی متوجه پله ای که جلوی پاش بود نشد و نزدیک بود با صورت روشون سقوط کنه که دستی بدنش رو توی هوا قاپید و اونو عقب کشید: اوه خدای من حواست کجاست؟ حالت خوبه؟

استایلز که تازه از ذهنش بیرون اومده بود و کاملا گنگ و منگ به اطرافش نگاه می‌کرد، کمی طول کشید تا بفهمه قضیه چیه.
اون تقریبا توی بغل درک هیل بود!!
دست گرم و ورزیده ی درک دور کمرش بود و بدناشون کاملا به هم چسبیده بود.
جوری که می‌تونست ضربان تند قلب درک رو حس کنه و احتمال می‌داد این متقابل باشه چون قلب خودش داشت از جاش در میومد.
کمتر از یه وجب مونده بود تا صورتاشون باهم مماس بشه.

درک مشخصا به موقعیتشون اهمیتی نمی‌داد چون چشمای خوشرنگش فقط غرق نگرانی بودن اما برای استایلز اینطور نبود.
معذب و دستپاچه درک رو کنار زد و دستشو توی موهاش برد تا بهمشون بریزه: خوبم...معذرت میخوام..نه یعنی ممنون که نجاتم دادی‌ البته که نمی‌مردم ولی به هرحال... متچکرم و متاسفم که ..عام..منظورم اینه که--

درک با لبخند بزرگ و مهربونی جلو اومد و رو در روی استایلز ایستاد: خواهش میکنم. بیشتر مراقب باش.
و دستشو توی موهای بهم ریخته ی استایلز برد و کوتاه نوازششون کرد.
و اینجا بود که پسرک مطمئن شد که درک هیل قصد داره اونو به قتل برسونه‌.
اونم با حمله ی قلبی.

همین موقع بود که آدم وقت نشناسی از راه رسید تا بیاد دنبال درک هیل. دختری از همون اکیپ رفقای مثلا خفنش.
استایلز چشماشو تو حدقه چرخوند و هوفی کشید و تو ذهنش داد زد: از دوست پسرم دور شو بچ!!!!
دختر با لوندی تمام به درک نزدیک شد و باهاش احوال پرسی کرد.
اینجا بود که استایلز سرسری خداحافظی کرد و دستاشو تو جیب شلوارش گذاشت تا برگرده به منطقه ی امن خودش.
ولی با گرفته شدن دستش مجبور شد مکثی کنه.

" میخوای بری؟"

نگاه درک هیل داد میزد که منو با این دختره تنها نزار و باعث شد استایلز خندش بگیره‌. به سختی لباشو جمع کرد و کاملا یهویی گفت:اوه راست میگی... قرار بود باهم بریم کتاب فروشی.
و یواشکی چشمکی به درک زد.

درک هم که از نقشه ی استایلز برای پیچوندن دخترک خوشش اومده بود ادامه داد: اوه آره. زودتر باید بریم چون برای کلاس بعدی به اون کتاب نیاز دارم. خب من دیگه برم اریکا.

و دستشو دور شونه های استایلز انداخت و باهم به سمت خروجی دانشگاه راه افتادن. این مقدار از نزدیکی، هم استایلز رو معذب می‌کرد و هم تپش قلبشو به حدی بالا می‌برد که شک کرد حتی از گوش درک هم دور نمونه.
آب دهنشو قورت داد و سعی کرد با سوال پرسیدن صدای قلبش پنهون کنه: از اون دختره خوشت نمیاد؟

"دختر خوبیه فقط زیادی بهم میچسبه."
و نگاهی به استایلزی انداخت که دوباره نگاهشو دزدید. از حالت جمع شده‌ی بدن پسرک متوجه شد که این نزدیکی براش ازار دهندست پس دستشو از دور شونه های اون برداشت و تظاهر کرد که داره خمیازه می‌کشه.

از محوطه ی دانشگاه که خارج شدن، باهم دیگه به سمت کامروی مشکی و براق درک رفتن بدون اینکه بدونن دقیقا می‌خوان کجا برن و چیکار کنن.
استایلز دستاشو از جیبش دراورد تا در ماشین رو باز کنه و همزمان سوال دیگه ای پرسید: یعنی افکار شومی داره برات؟ میدونی منظورمو...یعنی میخواد مختو بزنه؟

درک قبل از اینکه سوار ماشینش بشه مکثی کرد و دستشو روی سقف ماشین گذاشت تا برگرده و به استایلز جواب بده: مهم نیست.. چون نمیتونه. من گی ام.
و چشمکی به استایلزی زد که قلبش از سینش بیرون پریده بود و داشت توی اتوبان می‌دوید.

⋆。 ゚ ︎。 ⋆。 ゚ ゚ 。 ⋆ ゚ ︎。 ⋆。 ゚⋆ ⋆。 ゚ ︎。 ⋆。 ゚ ゚ 。 ⋆ ゚ ︎。 ⋆。 ゚⋆

لذت ببرین
کامنت و لایک یادتون نره

Bell TollWhere stories live. Discover now