Bittersweet

113 31 16
                                    

استفن با ضربه ای که به پهلوش خورد خندشو جمع کرد و نگاهی به بغل دستیش انداخت: چته تئو.
پسرک فضول با پوزخندی ابرو بالا انداخت و به گوشی تو دست پسر اشاره کرد: با کی چت می‌کنی؟

استفن همون لحظه صفحه ی گوشیشو خاموش کرد و اونو توی جیبش برگردوند درحالی که وانمود می‌کرد تموم مدت به حرفای استاد گوش می‌داد: استایلز
"قابل حدس بود"

نگاه معنا دار دوستش آزارش می‌داد اما سعی کرد توجهی بهش نکنه.
استایلز براش عجیب، مرموز ولی در عین حال ساده به نظر میومد. شاید بخاطر همین بود که باعث میشد بخواد بیشتر باهاش وقت بگذرونه.
با ویبره رفتن مداوم گوشیش اول فکر کرد که داره زنگ میخوره اما وقتی چکش کرد فهمید آخرین پی امی که به استایلز داده اونو حسابی عصبی کرده و با کلی پیام تهدید آمیز کیوت رو به رو شد.
سخت بود که لباشو کنترل کنه تا برای لبخند کش نیان.

همون لحظه در کلاس باز شد و پسرای محبوب کالج وارد شدن.
"آقایون دیر کردین...از شما دیگه انتظار بی نظمی ندارم آقای هیل"
لبخند دندون نمایی روی لبای درک هیلی نشست که توی کت چرم مشکیش مثل همیشه چشم گیر شده بود: به بزرگواری خودتون ببخشید استاد.
و بعد درحالی که سرجاش می نشست مشغول گپ و گفت با دوستاش شد.
درک همین بود.
یه آلفای خوش مشرب و جذاب که یه استایل معمولی داشت و با اکیپ خودش می‌گشت.
هیچ چیز خاص دیگه ای راجبش وجود نداشت با اینحال استایلز نمی‌تونست احساسات لعنتیشو کنترل کنه که شبانه روز به اون پسر فکر نکنه.

با بلند شدن صدای در از جا پرید و این به معنی واقعی بود
چون که شونه هاشو جمع می‌کرد و با فشاری که پاهاش به زمین می‌اوردن مثل خرگوشی که جا خورده باشه تو جاش می‌پرید.
و بعد چهره ی مات و مبهوت و چشمای درشت عسلیش به اطراف می‌چرخید تا بفهمه قضیه چیه.

کلاس تموم شده بود و تقریبا همه ی بچه ها بیرون رفته بودن.
اینقدر توی فکر و خیالاتش غرق شده بود که متوجه نشد زمان چجوری گذشته‌.
دفتر و مدادشو توی کیفش انداخت و با قدم های خسته و شل و ول از کلاس بیرون زد.
نگاه نامتمرکز و لرزونش روی آدما می‌چرخید و سرسری سراغ فرد بعدی می‌رفت.
انگار بینشون دنبال چهره ی آشنایی می‌گشت اما ته دلشم می‌دونست اینجا پیداش نمی‌کنه.
یا شاید نمی‌خواست پیداش کنه؟
تضادی در ته دلش وجود داشت که درکش نمی‌کرد.
اینکه کسیو دوست داشته باشی اما نخوای نزدیکش بشی.
انتظارشو بکشی اما دیدنش در عین لذت بخش بودن برات آزار دهنده باشه.
لذتی تلخ. این حسی بود که استایلز عمیقا حسش می‌کرد و لعنت بهش چون معتادش شده بود.

با زنگ خوردن گوشیش توی دستش مکثی کرد و از سرعت قدماش کاست.
چشمش که به اسم روی صفحه افتاد لبخند کوچیکی به لباش رنگ بخشید: هی...کجایین؟
صدای آروم اما مشتاق استفن توی گوشش پیچید: پاتوق همیشگی.

"باشه...دارم میام'"

اینو گفت و تماس رو قطع کرد تا با پریدن روی پله ها خودشو سریع تر به محل دیدار برسونه.
قدم ها حالا سبک تر و کمی بی تعادل بودن. انگار هر لحظه ممکن بود به جلو پرت شه یا به کسی برخورد کنه.

همین موقع توی ذهنش خاطره ی کوتاهی پخش شد از اون روزی که توی راهرو نزدیک بود با سر به درک هیل برخورد کنه. یه افتضاح تمام عیار به بار میومد اگه این اتفاق میفتاد...
کمی مبالغه گرانه بود ولی توی ذهن خودش همچین تصوری داشت‌.
شاید برای همین بود که ترجیح می‌داد از دور مناظره‌گر اون باشه تا اینکه پا پیش بزاره و باهاش حرف بزنه.
ترسناک بود.
چیزایی که ممکن بود پیش بیاد و اون می.ترسید.
می‌ترسید که درک اونی نباشه که به نظر میاد و تمام تصوراتش خراب شن. اونوقت نمی‌تونست جوابگوی احساسات شکست خوردش باشه.
حداقل الان اونو توی ذهنش داره...
نمی‌تونست بزاره اینم خراب شه.

آفتاب که به چشماش زد، دوباره دفتر افکارشو بست و با لبخند گل و گشادی به سمت بقیه رفت.
استفن و تئو روی سکو نشسته بودن و پسری قد کوتاه تر از اونا که انزو صداش می‌کردن کنارشون ایستاده بود.
روی نیمکت سه دختر با شمایل کاملا متفاوت مشغول گپ و گفت بودن. استایلز به اونا که نزدیکتر بودن رسید و براشون دست تکون داد: هی..لیدیا، آلیسون و بانی..همه اینجایین.
دخترا با خوشرویی ازش استقبال کردن و دستی به موهای همیشه ی خدا شلخته ی پسرک کشیدن که این باعث شد استایلز به شدت احساس معذب بودن کنه‌ اما با یه لبخند احساساتشو مخفی کرد.

استفن بلافاصله از جاش پرید و به سمتشون اومد: هی پسر..بالاخره سر و کلت پیدا شد.
پشت سرش تئو با یه پوزخند به استایلز طعنه زد: از هفته ی پیش قد بلندتر به نظر میای امگا کوچولو.
اینجا بود که لبخند از روی لبای صورتی پرید و یه تای ابروش به سمت بالا کشیده شد: چطور؟ میترسی با کنار من وایسادن ابهت الفا بودنت کم شه؟ اونی که باید نگران قدش باشه تویی نه من.
آلیسون دستشو دور گردن استایلز انداخت و اونو به خودش چسبوند: حسودیش میشه که مثل تو خوشتیپ و باحال نیست.
استایلز سری به تایید حرف دوستش تکون داد و رو به تئو زبون درازی کرد که باعث خنده ی همه شد.

‎ ‎  ‎ ‎     ‎ ‌‎ ‎  ‎        ‎     ───── ⋆ ⋅ ☆ ⋅ ⋆ ─────

هایی
خب راجب این بوک باید بگم که، یه بوک کوتاهه و روزمره است و گوگوری مگوری
یعنی انتظار اتفاقات گنده و هیجان انگیز نداشته باشین
صرفا دلم میخواست یه داستان ساده و شیرین هم توی کارنامه ام داشته باشم
امیدوارم دوسش داشته باشین ❤️🫀✨️

راستی ووت و کامنت یادتون نره.
پارت بعدی شرطیه!
پس سنگ تموم بزارین
بوک رو به دوستاتون معرفی کنین
بوس بوس 💋💋
(\_/)
( •_•)
/>🍟

Bell TollWhere stories live. Discover now