last Chapter

54 20 29
                                    

بخاطر خارش هایی که آرامش خواب رو ازش گرفته بود، از جا پرید و با چشمایی خوابالود که به زور باز نگهشون داشته بود نگاهی به تن لخت و سرخ شدش انداخت:
-فاک بهش..

احتمالا بخاطر شنی بودن لباس‌های دیشبش بود، باید همون دیشب حموم می‌رفت ولی به قدری بابت ماجراهای میش اومده عصبی و کلافه بود که به کل فراموشش کرده بود.
درک تو اتاق نبود، پس از فرصت استفاده کرد و سریع حوله، شامپو و لباساشو برداشت و پرید تو حموم.
درک برعکس پسرک خوابالود و شلخته خیلی زودتر بیدار شده بود، تقریبا همراه خورشید و برای دیدن طلوع و قدم زدن به ساحل رفته بود.
هوای صبح سرد اما لطیف و روح نواز بود.
ساحل، خلوت و خالی و دریا، یکدست آبی به رنگ آسمون بود، انگار باهم یکی شده بودن و میشد در آبی بی انتهاش غرق شد.
فقط خطی در افق بود که دریارو از آسمون جدا می‌کرد.
گهگاهی صدای مرغ‌های دریایی به گوشش می‌رسید که برای شکار ماهی توی دریا شیرجه می‌زدن و بعضیاشون روی سطح دریا نشسته بودن و با هر موج مثل یه قایق تاب می‌خوردن.

بالاخره به تنه‌ی درختی رسید که دیشب روش نشسته بودن و...
یادش بود، تمام جزئیات رو.
اما تصمیم داشت وانمود کنه که به‌خاطر مستی چیزی در خاطرش نبود تا شاید اینجوری استایلز در کنارش احساس معذب بودن نکنه.
نمی‌دونست توی سر پسرک شلخته چی می‌گذشت و درست بود که یجورایی دلشو شکونده بود، اما هنوز امید داشت که استایلز به خودش میاد و همه چیزو توضیح میده.
تصمیم داشت صبر کنه تا ببینه چی پیش میاد.

وقتی به اتاقشون برگشت، استایلز با تیشرت و شلوارک طرح بتمن روی تختش نشسته بود و سخت مشغول خشک کردن موهاش به طرز وحشیانه‌ای با حوله‌ی آبی رنگش بود. از حرکت پسرک خندش گرفته بود و جلو رفت تا حوله رو از دستش بقاپه:
- موهای بیچارت چه گناهی کردن که اینقدر باهاشون لجی؟

استایلز چیزی نگفت و بُهت زده به درکی زل زد که رو به روش ایستاده بود و با ملایمت شروع به خشک کردن موهاش کرد.
دستاش فشار کمی به حوله می‌آوردن و موهای قهوه‌ای پسرک رو نوازش می‌کردن، جوری که استایلز کم کم داشت خوابش می‌برد، اما با پلک پلک زدن خودشو بیدار نگه داشته بود و به لبخند ملیح درک خیره موند.
این رفتارش استایلز رو گیج کرده بود، چون نمی‌تونست بفهمه این پسر صرفا داره باهاش خوب رفتار میکنه یا از دیشب چیزی یادش نبود؟
برای فهمیدنش فقط یک راه داشت.
با زانوهاش روی تخت چشم در چشم درک ایستاد و نگاه سوالی درک رو خوند.

- راجب دیشب--
درک اجازه نداد تا استایلز حرفشو کامل کنه چون با اشاره شدن به اون قضیه احساس سرمایی دلش رو بهم زد. با شرمندگی خندید و خودشو عقب کشید:
- امیدوارم کار شرم آوری نکرده باشم چون خیلی مست بودم و..

ادامه ی حرفشو خورد چون متوجه‌ی خاموش شدن ناگهانی درخشش همیشگی چشمای عسلی استایلز شد.
قلبش از ترس لرزید، حتی از موقعی که دلش توسط پسرک شکست هم بیشتر.
استایلز خیلی نامحسوس مشغول جویدن لب پایینش شد و روی تخت نشست:
- اوهوم..نه هیچی نشده بود.
درک کنارش روی تخت نشست و دستشو زیر چونه‌ی پسرک زد تا صورتشو بالا بگیره، اما استایلز خودشو عقب کشید و تلخ خندید:
- آم، من میرم بیرون، ببینم بقیه چیکار میکنن.
بین حرفاش مدام مکث می‌کرد، انگار که برای ادا کردن کلمات، زبونش باهاش همراهی نمی‌کرد. مسلما حرف زدن وقتی بغض دردناکی توی گلوت داری سخته.

اما درک قبل از اینکه استایلز به در برسه از جا پرید و با تحکیم صداش زد:
- استایلز..حق نداری این دفعه فرار کنی!

سریع خودشو به دری که تا نیمه باز شده بود رسوند و با کوبوندن دستش بهش اونو بست و استایلز وحشت زده به در چسبید.
ابروهای مشکی درک به هم پیوستن و چهرش از اون حالت آروم همیشگی خارج شد: باید حرف بزنیم.
استایلز خیلی سریع خودشو جمع و جور کرد و به تقلید از درک ابروهاشو توهم کشید و دست به سینه شد:
- مگه نگفتی چیزی یادت نیست؟

- اون حرفو زدم که تو معذب نشی، نمی‌دونستم قراره بیشتر بهت بربخوره!
با طعنه گفت بدون اینکه دستشو از روی در برداره و بیشتر روی استایلز خم شد.
ولی پسرک چشم عسلی روی مود بدی افتاده بود:
- یهویی پا میشی میای آدمو می‌بوسی انتظار داری چیکار کنم یا چه فکری کنم؟ اونم وقتی مست سگی!!!
خیلی سعی می‌کرد ولوم صداش بالا نره اما کاملا ناموفق بود و جمله‌ی آخر رو تقریبا داد زد که باعث شد اخم درک تندتر بشه:
- اگه خوشت نیومد پس چرا به بوسیدنم ادامه دادی؟ چرا قبول کردی باهام هم اتاقی شی؟ چرا قبول کردی به این سفر بیای؟ چرا اون روز از ماشینم پیاده نشدی و راهتو بکشی بری؟

- چون از توعه لعنتی خوشم میاد...لعنت بهت!
بعد از داد زدن این جمله، دستاشو روی صورتش کشید و با حرص نفس نفس زد. جرعت نداشت سرشو بالا بگیره و توی همون حالت و با لحنی دلخور ادامه داد:
- حالا میتونی بهم بخندی و دستم بندازی که کنارت عین احمقا رفتار می‌کردم. می‌تونی بری به بقیه بگی و باهم منو مسخره کنین چون احساسات من مسخرن چون من مسخرم که اینقدر احمقانه رفتار می‌کنم...من یه احمق مسخ--

نتونست جمله اشو کامل کنه چون لبای درک روی لباش نشستن و اونو به بوسه‌ی کوتاهی برای ساکت کردنش دعوت کردن. لبای استایلز رو به نرمی بوسید و خیلی آروم ازش جدا شد تا توی چشمای گردش زل بزنه.
با شصتش گونه ی پسرک رو نوازش کرد:
-تو احمق و مسخره نیستی استایلز، تو بانمک و زیبایی و منم دوستت دارم!

____________________________________________

گاهی باید تو اوج خداحافظی کرد و اینجا همون جاعه!
امیدوارم ازین این کامفورت مینی فیک خوشتون اومده باشه چون بوک‌های دیگه‌ای تو راهه که قراره حسابی این حس و حال رو به هم بزنه!!
(وقتی یه نویسنده‌ی جو زده‌ای که نمیتونی برای بوک‌های خودت تبلیغ نکنی!)

اره خلاصه این داستانم به پایان رسید!
اما نمیدونم چی چی ما همچنان باقی‌ست.

Bell TollOù les histoires vivent. Découvrez maintenant