The Smell of the peach

114 31 12
                                    

با صدای آلارم از جا پرید تا قطعش کنه‌.
خمیازه‌ای کشید و چشم هاشو ماساژ داد تا از خستگیشو کم بشه. کش و قوسی به بدن ورزیده و نیمه برهنه‌اش که پتوی نازک و مخملی روش انداخته بود داد و دست دراز کرد تا گوشیشو برداره و ساعتو چک کنه.
گویی موبایلش ۱۵ دقیقه‌ای میشد که درحال زنگ خوردنه و کمی دیرش شده بود. با کلافگی نفسی کشید و روی تختش نشست. برای یه لحظه فکر کرد تمام خاطرات توی ذهنش چیزی جز یک رویای شیرین نیست اما با دیدن حلقه‌ی بافته شده از علف و شاخه ی گل شقایق، لبخند کجی روی لبش نشست.

باید زودتر آماده میشد تا به کلاسش برسه. البته این قضیه فقط بهونه ای بود تا بتونه امروز رو با شخص مورد علاقش بگذرونه. زیاد اهمیتی به کلاس‌ها نمی‌داد چون از همین الان کار و کسبش براش آماده بود. دانشگاه فقط فرمالیته بود تا مدرکی داشته باشه برای نشون دادن اینکه تحصیل کرده‌ است.

به روشویی رفت تا آبی به دست و صورتش بزنه.
در همون لحظه صدای مادرش توی خونه اکو شد که داشت اسمشو صدا میزد تا برای صرف صبحونه از اتاقش بیرون بیاد.

درحالی که صورتشو با حوله خشک می‌کرد جلوی آینه رفت و دستی به ته ریشش کشید.
همین الانم دیرش شده بود و وقتی برای اصلاح کردن صورتش نداشت. باید وقتی برگشت خونه وقت می‌زاشت و حالی به صورتش می‌داد.
با وسواس توی کشوی لباساش رو گشت و تیشرت نوی طوسیش رو انتخاب کرد تا بپوشتش.
شلوار جینی برای ست کردن باهاش برداشت و مشغول پوشیدنشون شد.
با شونه و کمی روغن به موهاش حالت داد و اونارو به عقب شونه کرد. چشمکی به خودش توی آیینه زد و گوشی و سویچش رو برداشت از اتاق بیرون زد و پله هارو یکی دوتا طی کرد تا به آشپزخونه برسه. فنجون قهوه ای که برای اون روی میز گذاشته بود رو برداشت و درحالی که به جزیره تکیه داده بود مشغول نوشیدنش شد: صبحتون بخیر.
پدرش خندید اما مادرش با اخم دلخور نگاهش کرد: چی میشه یبار بشینی سر میز و باهامون غذا بخوری درک؟
شونه هاشو بالا انداخت و فنجون خالی رو روی میز گذاشت: متاسفانه دیرم شده. دفعه ی بعدی--
بوسه ای روی گونه ی مادرش گذاشت و برای پدرش دست تکون داد: فعلا.

درحالی که سویچ رو دور انگشتش میچرخوند از خونه بیرون زد و به سمت پارکینگ رفت تا کامروی عزیزش رو از اونجا برداره.

همینکه پشت فرمون جا گرفت، با نفس عمیقی رایحه ی بدن امگا رو توی ریه هاش کشید. بوی شیرین هلو می‌داد . نگاهش به سمت سیستم ماشین کشیده شد که دیروز آهنگای مورد علاقه‌ی استایلز از پخش شده بود.
لبخند روی لبش پررنگ تر شد و استارت ماشین رو زد.
ماشین رو از پارکینگ بیرون کشید و فرمون رو چرخوند تا وارد خیابون بشه.

تمام مدت رانندگیش چهره ی بانمک استایلز موقع پرحرفیاش جلوی چشمش بود. نمی‌دونست که چرا و چطور تا این حد درگیر اون پسرک شده.
از همون ترم اول کالج، یعنی اولین باری که دیدش و پشت سرش نشسته بود، پسرک مضطرب با بی قراری تمام پاهاشو تکون می‌داد و روی صندلی بیچاره وول وول میخورد. انگار نمیتونست حتی یک لحظه آروم بگیره.
سر تمام کلاس ها همین وضع رو داشت مگه اینکه هدفونش روی گوشش بوده باشه که اونوقت دسترسی بهش غیر ممکن میشد.
حتی وقتی با بچه ها بیرون می رفتن، اون خودشو کنار می‌کشید و تا وقتی به جمع دعوتش نمی‌کردن جلو نمیومد.

شاید همه چیز از اون روزی شروع شد که استایلز با فندک خودش سیگار درک رو روشن کرد. چون انتظار نداشت پسرک فندک داشته باشه و هم اینکه خودش در کمال جدیت برگشت و گفت: من فندک دارم. میخوای؟
خب از اون کسی که همیشه خجالتی به نظر میومد این حرکت گستاخانه و کلمات صمیمی واقعا بعید بود.
و  قلبش همون موقع که چشمش به چشمای عسلی استایلز افتاد، تسخیر شد و تمام.
حالا درک هیل تمام چیزی که میخواست این بود که تمام وقت و زندگیش رو با استایلز استیلنزکی عجیب بگذرونه.

به کالج که رسید کیفشو برداشت و از کامروی مشکیش پیدا شد.
خوشبختانه مجبور نبود برای پیدا کردن استایلز خیلی انرژی صرف کنه چون بلافاصله اونو پیش جمعی از بچه ها پیدا کرد که سخت مشغول بحث بودن.
سلام بلندی کرد و کنار استایلز روی نیمکت مشکی کهنه نشست که چنان سفت بود انگار از سنگ ساخته شده‌.
با لبخند نگاهی انداخت به استایلزی که با چشمای درشت و عسلیش بهش خیره مونده بود: چطوری؟
لبخند نخودی روی لبای استایلز نشست و ابروهاش از هم باز شدن: خوبم..تو چی؟

" تورو دیدم بهتر شدم‌. راجب چی بحث میکنن؟"

استایلز دستی توی موهاش کشید و کمی به درک نزدیکتر شد: میخوان همگی باهم برن دریا و چند روزی اونجا بمونن.
درک درحالی که با دقت چشماشو روی اجزای صورت پسر میچرخوند سر تکون داد و گوشه ی لبش بالا رفت: جالب به نظر میاد. توعم باهاشون میری؟

"من؟!"
با چنان صدای بلند و وحشتی پرسید که انگار بهش اتهام قتل زدن. همه همون لحظه ساکت شدن و برگشتن به سمت اون دوتا.
اما استایلز کمترین توجهی به بقیه نکرد چون نگاهش روی صورت درک زوم شده بود که با خنده ای بخاطر حرکت ناشیانه‌ی استایلز متقابلانه نگاهش میکرد. ته دلش می‌خواست دست ببره سمت اون صورت خوش تراش و لمس کنه‌.
ولی باید خودشو کنترل می‌کرد تا بیشتر از این گند نزنه به همه چیز.
خودشم نفهمید چی گفت و چی شد که قبول کرد تا همراه درک به این سفر برن.

ترسناک ولی در عین حال هیجان انگیز به نظر میومد از اونجایی که قرار بود با ماشین درک برن و همینطور هم اتاقی باشن.

Bell TollDonde viven las historias. Descúbrelo ahora