💉🖤📂
#BCLProject
𝐏𝐚𝐫𝐭: #7حالا نوبت بنجامین بود تا به کستیل فکر کنه.
همونطور که کستیل اونو توی ذهنش "بن" صدا میزد و بهش فکر میکرد؛ بنجامین هم اونو "کس" صدا میزد و در کمال تعجب بهش فکر هم میکرد...
البته بن به چیزای زیاد دیگهای فکر میکرد... کل مدتی که توی آزمایشگاه میگذروند، یا بیهوش بود یا درحال فکر کردن به زندگی مزخرفش...
فحشی میداد و سعی میکرد به دوست دختر و دوست پسرش (درواقع سکس پارتنرش) که حالا کیلومترها ازش دور هستن فکر نکنه... اینکه بهش خیانت شده بود داشت داغونش میکرد...
تمام رویاهایی که توی ذهنش داشت به یکباره نابود شده بودن... شاید واقعا سهمش از زندگی خوشبختی نبود. وگرنه توی اون خانواده بزرگ نمیشد و یا دوست دخترش بهش خیانت نمیکرد... اون زن چطور تونسته بود بعد تمام چیزهایی که داشتن اینکارو باهاش کنه؟
از فکر اینکه حتی اِروینگ (بلک نوآر) هم بهش خیانت کرده دندوناشو روی هم فشرد "اون مرتیکه سیاه تخم حروم... بیعرضه کونی چطور تونست"
درواقع بن متوجه نبود چقدر اونها رو مورد آزار قرار میداده. اونا تحت فشار بودن و میخواستن از شر رهبر تیمشون خلاص بشن. بن هنوز متوجه عمق قضیه نشده بود. متوجه اشتباهات خودش نمیشد و این یکی از بدترین چیزایی بود که درمورد اخلاق مزخرفش وجود داشت.
معدهش از فکر اونا به هم میپیچید... بدتر از همه صدای آهنگ همیشگی بود که داشت عصبیش میکرد Mikhail Shufutinskiy - Escape
یهو حس کرد سینهش داره گرم میشه... به طرز عجیبی سرش گیج رفت و برای اولین بار درد عجیبی که انگار واقعا داشت بهش آسیب میزد رو حس کرد... اما نتونست تحملش کنه و دوباره بیهوش شد!
پشتِ دیوار، دکترها ایستاده بودن و با خوشحالی شاهد این صحنه بودن. بالاخره تونسته بودن یجورایی به سولجر بوی آسیب بزنن. هرچند این آسیب منجر به مرگ و نابودیش نمیشد اما دردی که از چهرهش مشخص بود، نشون میداد اونا تونستن به هدفشون برسن. دکترها هنوز نمیدونستن این درد و سوزشی که توی سینهش حس میشه میتونه بعدها مثل یه سلاح بشه...
کستیل از پشت سر دکترا شاهد این صحنه بود. کستیل میفهمید دردش فقط جسمانی نیست. کستیل متوجه بود که نقطه ضعف سولجر بوی احساساتشه و فقط همینه که ضعیفش کرده و داره بهش آسیب میزنه... و قلب کس درد گرفت. احساساتی که داشتن بن رو شکست میدادن، قلب دکتر نوآک رو هم میفشردن و کستیل آرزو میکرد کاش اون چیزی که بهش فکر میکنه اتفاق نیفته...
نه کستیل آدم مناسبی بود و نه بنجامین. جفتشون توی عشق شکست خورده بودن و تیکههای قلبشون دیگه به هم نمیچسبید.
حتی نمیدونست ایده عشق چطور به سرش زده و اصلا چرا باید درمورد بن همچین افکاری داشته باشه... فقط میدونست هرچی که داره اتفاق میفته تصمیمِ عقل و منطقش نیست و عقل با وجود قدرتمند بودن همیشه مقابل قلب شکست میخوره.
دکترها وارد آزمایشگاه شدن تا فاز دو آزمایش رادیواکتیو رو شروع کنن. کستیل روشو برگردوند و سمت اتاقش برگشت. نمیتونست ببینه اونا دارن همچین موادی بهش تزریق میکنن و اون فریاد میزنه. فریاد این مرد براش وحشتناک بود. درک نمیکرد چرا دیدن بن توی این شرایط براش سخته، حتی با وجود اینکه خودش عامل بلاهایی بود که داشت سر بن میومد...
کستیل فقط پشیمون بود! پشیمون بود از هر بلایی که داره سر بن میاد! پشیمون بود از طراحی تمام آزمایشها. کس عذاب وجدان داشت... شاید به خاطر این بود که جفتشون آمریکایی بودن؟ شایدم به خاطر چیز دیگهای بود. به هرحال، کستیل سردرگم بود.
جفتشون همین حالت رو داشتن. چیزی که فقط توی یه لحظه بینشون به وجود اومده بود قابل پذیرفتن نبود. کستیل فکر میکرد به خاطر اینه که مدت زیادیه از خونه و هموطنانش دور بوده و بنجامین فکر میکرد دوباره گرفتار هوس شده.
صدای فریاد بلند بن تا راهرویی که کس داشت توش راه میرفت هم اومد و پیچید... کستیل به دیوار تکیه داد و چشماشو بست... افکار زیادی توی سرش میچرخیدن ولی هیچکدوم مطابق منطقش نبود...
"اصلا چرا باید به منطقم گوش کنم؟"
منطق کستیل بود که باعث شد توی همچین شرایطی گیر کنه. دور از همه و همچین جای وحشتناکی یعنی روسیه. پس کستیل برای اولین بار به قلبش گوش داد تا شاید اینبار توی مخمصه گیر نکنه. اون به قلبش گوش داد؛ قلبی که خیلی وقت پیش بیخیالش شده بود و فقط جسمشو زنده نگه میداشت. قلبی که تا قبل از دیدنِ اون، یادش رفته بود محکم تپیدن یعنی چی.
از طرف دیگه، بن بود، با کلی درد. بن بود با چشمایی که پر از انتظار و ناامیدی خیره به در بودن. اونم مثل کس سردرگم بود. نمیدونست چرا وقتی دارن بهش تزریق میکنن به در نگاه میکنه... نمیدونست چرا وقتی داره درد میکشه به در نگاه میکنه... نمیدونست چرا منتظره! خودشو درک نمیکرد... حق با نوآک بود... اینکه واقعا بزرگترین قهرمان آمریکاست، مسخرهترین چیز ممکن بود! قهرمانی که به جای مغزش از کیرش پیروی کنه چطور قهرمانیه دیگه؟
یعنی همون چندتا کلمه و مکالمه کوتاه انقدر روش تاثیر گذاشته بود؟ شاید چون اونم آمریکایی بود؟ از اعترافش شرمنده بود اما از کستیل خوشش میومد! و فاجعه اینجا بود که ته قلبش میدونست قضیه به مسائل جنسی ختم نمیشد... کستیل یه چیزی فراتر بود. شاید جفتِ روحی که میگفتن همین بود؟ شاید یه زندگی قبلی باهم داشتن؟
بن فقط آرزو میکرد کس دوباره بیاد و باهاش حرف بزنه... اینبار سعی میکرد مودبتر باشه تا اونو فراری نده. میخواست کستیل بیشتر کنارش باشه.
💉🖤📂
جدی جدی عاشق شدن🦦
کل این پارت و احساسات چیزی بود که تو ذهنشون دارن و هنوز باهاش درگیرن:)))
زود عاشق شدن یجورایی ولی به نظر خودم که خیلی عمیقه🦦💘 با تشکر از روسیه😂🤌🏼
ممنون که حمایت میکنید❤️⭐️
YOU ARE READING
BCL Project (Sodier boy X Castiel)
Fanfiction(Destiel) AU from The Boys series -خلاصه: بعد اینکه به 'سولجر بوی' خیانت میکنن و اونو تحویل روسیه میدن، روسها روی سولجر بوی آزمایشهای وحشتناکی انجام میدن... اما چی میشد اگه یکی از دکترها یعنی 'دکتر کستیل نوآک' دلش به حال سربازِ آمریکایی بسوزه؟... ...