انتخاب امگا

672 48 2
                                    

توی جایگاه مخصوص خودم نشسته بودم و به این که چجوری کارم به اینجا کشید فکر میکردم
من دختر امگای وزیر کیم بودم تنها امگا توی خانواده الفاها .مادرم برادرم خواهرم و پدرم الفا بودن و فقط من امگا بودم
تنها سودی که میتونستم برای خانوادم داشته باشم رسوندن منفعت بهشون از طریق ازدواجم بود به شرطی که جفت یه آدم قدرتمند باشم ولی ازونجایی که شانس هیچ وقت باهام بار نبوده احتمال چندانی نمیدادم.
ولی به هر صورت الان اینجا بودم در مراسم اعلام ولیعهدی الفای سنگدل امپراطوری که به احتمال زیاد انتظار میرفت جفتش رو اینجا ملاقات کنه
سرم ازون همه بوهای مختلف درد میکرد
رایحه ی من بوی چای و بارون بود که بسیار آرام بخش بود ولی بوهای اینجا مقدار زیادی‌شون اغوا کننده بودن .همون چیزی که هر کسی میخواد.درسته ولیعهد باید میتشو پیدا میکرد ولی ازون جایی که هرز بودنش شهره شهر بود احتمالا چند گیشا هم اینجا برای خودش پیدا میکرد.سالن پر از دختر و پسرای امگا بود .
اولش ازین که نکنه جفت اون شاهزاده ی خونخوار که حتی از پادشاهم بیشتر ازش میترسیدن باشم میترسیدم ولی الان که اینجا بودم و این همه امگای زیبا رو میدیدم و با توجه به بد یمن بودنم میدونستم امکان نداره من باشم پس کمی خیالم راحت شده بود
دختر عمو امگام هم اینجا بود شاید فکر کنین طبعا ما باید رابطه ی خوبی داشته باشیم ولی برعکس اون همیشه با این که من عملا بی آزار بودم ازم متنفر بود از جایگاه کناریم گفت:عجیبه که پاتو اینجا گذاشتی امیدوارم برای شاهزاده نحسی نیاورده باشی
جوابشو ندادم
اره نحسم چون هر پسری که به من دل میبنده به فجیع ترین شکل جونشو از دست میده
برای همین همه ازین که چشم پسراشون به من بخوره میترسن و به خاطر چهره تقریبا مناسبم خیلی راحت به من دل میبازن برای همین من کل زندگیم پنهان بودم
ولی الان اینجا بودم چون از دربار نامه اومده بود و از امگای خونه دعوت شده بود به شرکت در مراسم
پادشاه و ملکه با ادای احترام بقیه وارد شدن
و پس از دقایقی ورود ولیعهد اعلام شد قدم هاش طوری بود که انگار صاحب کل دنیاست سرش بالا بود و غرور از چشمای یخش میبارید چهارشونه و پرستیدنی بود جوری که نفس هر کسی رو قطع میکرد
سرمو پایین انداختم و تعظیم کردم
ولی قدم هاشو میدیدم اروم ولی محکم راه میرفت انگار زمین زیر پاشو با قدرتش شرمنده میکنه
دو طرف سالن پر امگاهایی بود که رایحشونو رها کرده بودن بیش از صد امگا .و من حتی تلاشی برای رها کردن رایحم نکردم
با پوزخند به امگاها نگاه خریدارانه ای میکردو رد میشد جلوی جایگاه من ایستاد که قلبم داشت از جا در میومد ولی سرمو بالا نیاوردم.بدون این که به سمتم بچرخه یا نگاهم کنه
با صدای محکمی گفت:رایحتو حس نمیکنم امگا امیدوارم دلیل قانع کننده ای داشته باشی
نفسم به شماره افتاده بود کل سالن ساکت بود و حتی صدای نفس کشیدنم نمیومد
بدون این که سرمو بالا بیارم زمزمه کردم:من رو ببخشید اعلاحضرت احتمالا بخاطر اضطرابه
بعد چشمامو بستمو سعی کردم رایحمو رها کنم
نفس عمیقی کشیدو رد شدو رفت
حتی حرف زدنشم ترسناکه چجوری قراره یه امگا پیشش دووم بیاره
از الان دلم برای امگاش میسوخت دوباره صاف ایستادیم .اون واقعا با جذبه و بی نقص بود.تو جایگاهش نشسته بود و همون جور که با زبونش به داخل لپش فشار میاورد امگاهارو از نظر میگذروند ولی چشماش قرمز بود.پس امگاشو‌ پیدا کرده بود فاصلش با امگاها زیاد بود پس امگاش نمیفهمید که اون الفاشه
یکی از وزرا  نزدیکش رفت و جلوش خم شد و اون چیزی گفت و وزیر بعد از سر تکون دادن رفت
هایون(دخترعموم):شاید بهتر باشه شاهزاده رو با چشمات قورت ندی
+متاسفم اونی حق با توعه
و سرمو پایین انداختم
ه:اومو شاهزاده داره به من نگا میکنه
سرمو کمی بالا اوردم که دیدم شاهزاده با اخم خاصی زل زده به هایون .یعنی هایون امگاشه؟؟؟اگه اون ملکه شه منو خدمتکار شخصیش میکنه
سرمو با کلافگی پایین گرفتم قرار بود آخر مراسم خانواده امگای مورد نظر شاهزاده به این سالن بیان و رسم پیشکشی امگا اجرا شه.
حدود دو ساعتی گذشته بود و مراسم اعلام ولیعهدی شاهزاده برگزار شده بود جون محض رضای خدا کی میتونست بیشتر از شاهزاده برازنده این مقام باشه
و حالا نوبت رسیده بود به اعلام امگا.
کل سالن صدای همهمه بود که وقتی جارچی وارد شد همه ساکت شدن
جارچی:خانواده کیم وارد می‌شوند
اوه یعنی ممکن بود واقعا دختر عموم ملکه بشه؟؟؟درسته خانواده های زیادی با این فامیلی بودن ولی از شانس بد من احتمالا هایون بود
و ازون جایی که گفتم شانس خوبی ندارم اتفاق بدتری افتاد
درسته همون لحظه خانواده من وارد تالار شدن
با دیدنشون شوکه به شاهزاده نگا کردم که با همون نگاهو پوزخند رو لبش به پدرم زل زده بود
نه نه امکان نداشت
هایون:من متوجه نمیشم...یعنی...تو؟؟؟؟؟
خودمم شوکه بودم
بعد ازین که خانوادم تعظیمو ادای احترام کردن پادشاه شروع به سخن کرد:خب وزیر کیم همه میدونیم که برای چی به اینجا فرا خوانده شدین دختر امگای شما قراره جفت پادشاه آینده ی سرزمین باشه
از استرس میلرزیدم امکان نداشت همچین چیزی وقتی از بغلم رد شد من چیزی حس نکردم.امکان نداشت انقدر رو گرگش کنترل داشته باشه
پدرم:بله سرورم شما رضایت کامل مارو برای این وصلت دارین دختر من ازین به بعد خدمتگزار شما و سلطنت خواهد بود
نوبت من بود که جلوی جایگاه برم هانبوگ آبی رنگمو کمی بالا گرفتمو در اروم ترین حالت ممکن با سری پایین سمت خانوادم رفتم و جلوشون ایستادم و به خاندان سلطنتی ادای احترام کردم
پادشاه :اسمت چیه امگا.؟
با صدای رسایی که سعی میکردم استرسم توش مشخص نباشه گفتم:کیم لونا هستم سرورم
پادشاه:لونا.اسمت برازنده ی جایگاهته امگا(لونا به معنی ملکه ی گرگ هاست)
سرمو به نشانه ی تشکر کمی خم کردم که صدای شاهزاده اومد:ولی ازین به بعد کیم لونا نیستی.ازین به بعد به من تعلق داری و جئون لونا خواهی بود
سرمو بالا اوردم وبا چشمای بی فروغ به ولیعهد که هنوز پوزخندش رو داشتو سرشو کمی به چپ خم کرده بود و با اون چشمای نافذ بهم زل زده بود نگاه کردم.چشمای آشنایی داشت برام
مگه چقدر بدشانس بودم.من حتی این اتفاق رو جز مواردی که ممکنه پیش بیاد هم حساب نمیکردم
سرمو خم کردمو گفتم:بله سرورم درسته
همون موقع هایون که از خشم میلرزید پاشد:ولی اعلا حضرت شما در مورد نحسی لونا نشنیدید؟؟؟هر مردی که به اون دلباخته کشته شده اون برای امپراطوری نحسی داره
سرم پایین بود و چیزی نگفتم.راست میگفت اگه اتفاقی برای شاهزاده میوفتاد قطعا منو داخل رودخانه هان غرق میکردن
پادشاه:دختر گستاخی هستی که اینطور وسط مراسم پادشاه مداخله میکنی احتمالا خانوادت زمانی روی ادب کردنت نذاشتن
هایون تعظیمی کردو شروع به عذرخواهی کرد
شاهزاده: درستشم همینه اگر کسی از دلباختگان جفت من زنده بودن هم خودم میکشتمشون
سکوت دوباره همه جارو فرا گرفت
بعد از چند لحظه پادشاه ادامه مراسم رو اعلام کرد که دیدار گرگ هامون برای اثبات جفت بودنمون بود
شاهزاده پاشدو سمت من اومد سرم همچنان پایین بودو از ترس میلرزیدم
نزدیکم که شد رایحه ی اتیش و چوب صندل بینیمو پر کرد و ارامش بهم حجوم آورد که باعث شد رایحمو بیشتر آزاد کنم جلوم ایستاد که گرگم شروع به زوزه کشیدن کرد و صدای خر خر گرگ اون هم توی گوشم پیچید یعنی انقد بلند بود که همه میشنیدنش سرمو بالا اوردم و با چشمام که الان طلایی شده بود به چشمای قرمزش زل زدم.صدای خر خر و غرش بلندش گرگمو مجبور به اطاعت میکرد دستشو بالا اوردو رو صورتم کشید اخم وحشتناکی روی صورتش بود لبامو چشمامو پیشونیمو و در نهایت گردنمو لمس کرد
نفسم به شماره افتاده بود و به زور میتونستم نفس بکشم
با صدای خشن و دورگه ی گرگش غرید:تو متعلق به من امگا .تو امگای منی.به الفات ادای احترام کن
با این حرف جلوش زانو زدمو سرمو پایین انداختم گرگم از ترس الفاش یه گوشه قایم شده بود
و در این لحظه همه شروع کردن به درود فرستادن به شاهزاده و لونای جدید
شاهزاده رایحش رو روم به طور موقت به جا گذاشته بود تا زمانی که مارکم کنه و من عملا جون از پاهام رفته بود کمی بعد که تقریبا به حالت عادی برگشتیم شاهزاده به جایگاهش برگشت و منم بلند شدم
و پادشاه شروع به اهدای جایگاه و هدایای مخصوص به خانوادم کرد برادرم تبدیل به یکی از فرماندهان دربار شد خواهرم هم که عاشق طب بود یکی از کاراموزان پزشکی دربار شد و پدرم وزیر کیم هم یک درجه ترفیع جایگاه گرفت.همه خوشحال بودن ولی من دلم میخواست فرار کنمو گریه کنم. ولیعهد در عین زیبایی بی رحمو خونخواه بود و مطمئن بودم زندگی سختی در پیش دارم
بعد از اتمام مراسم و مشخص شدن تاریخ مراسم ازدواج که ۷روز‌ دیگه بود با خانوادم به جایگاه مخصوص رفتیم
اسم ۵خانواده امگا خونده شد که وارد شدن و خانواده عموم هم بینشون بودن متعجب بودم که برای چی اینجان
وزیر هان :شما خاندان ها بزرگ برای فرستادن امگاهاتون به عنوان صیغه سلطنتی اینجا هستین
چی؟؟؟شاهزاده توی روز پیدا کردن جفتش داره گیشا واسه ی حرمسراش انتخاب میکنه؟؟؟واقعا هرزه بود
۵ امگا شامل ۲پسر و ۳دختر که یکیش هایون بود به جایگاه خوانده شدن .به صورت پر از طمع شاهزاده که به امگاها نگاه میکرد نگا کردم.گرگم دندوناشو در آورده بودو از خشم زوزه میکشید شاید خودم از شاهزاده متنفر باشم ولی گرگم الان اون رو متعلق به خودش میدونست و میتونست الان خرخره اون ۵نفرو بجوه
هایون از خوشحالی روی پاش بند نبود
بعد مراسم مارو به مهمان خوانه ی قصر بردن که با خانوادم اون یک هفته رو داخل قصر و کنار شاهزاده سپری کنم.این یه رسم بود که امگا باید تا قبل مارک شدن نزدیک جفتش بمونه
پدرم مادرم از خوشحالی رو پاشون بند نبودن
برادرو خواهرم همش در آغوشم میگرفتو ازم تشکر میکردن
پدر:میدونستم تو قراره کلی موفقیت برامون بیاری دخترم
الان شده بودم دخترش؟؟؟؟
درسته هیچ وخت توی خونه اذیت نشده بودم ولی بهم محبت این چنینی هم نشده بود

Chosen by moon 🌙 Where stories live. Discover now