شب ازدواج

316 45 0
                                    

اواخر مراسم پیشکار مخصوص سمتم‌اومدو منو سمت اقامتگاه پادشاه جدید راهنمایی کرد
مادرم همرام بودو همش نگران بود که همه چی بی نقص باشه
موهامو شونه کردن صورتمو تمیز کردن پیراهن سفید ساده ای تنم کردن یه میز بزرگ از شرابو غذا هم چیده شده بود و رخت خواب بزرگو مشکی ای متناسب با فضای اتاق پهن بود
همه آماده تقدیم کردن من به اون مرد بودن جز خودم
باید یکاری میکردم .من دلم نمیخواست اون بهم دست بزنه
مادر:دخترم میدونم احتمالا این برات دلهره اوره ولی تو الان ملکه ی این سرزمینی همه آرزوی اینکه جای تو امگای پادشاه جئون باشن رو دارن همون دختر عموت هایون ازین که صیغه شده هم داره بال درمیاره چه برسه ملکه شدن .شانس بهت رو اورده فقط مطیع باش و‌پادشاهو راضی نگه دار.
پیشکار نزدیک اومد:بانوی من اعلاحضرت دارن تشریف میارن وقته رفتن شماست
مادر بلند شدو بوسه ای رو پیشونیم زد و رفت .کنار میز نشسته بودمو دنبال راه فرار بودم که ورودش اعلام شد و وارد شد
دستاش پشتش بود و با اقتدار داخل اتاق اومد
خدمتکار برای در آوردن تاج و لباس سمتش اومد که گفت:دست نگه دار.میخوام ملکم این‌کارو برام انجام بده پیشکار بدون حرف تعظیم کردو از اتاق خارج شد
زل زده بود بهم اروم بلند شدم و سمتش رفتم .لباسم زیادی نازک بود و معذب بودم
جلوش ایستادم و تاجش رو با احتیاط برداشتمو روی میز‌مخصوص گذاشتم نگاهش یک لحظه ام از روم برداشته نمیشد. بند های هانبوگش رو باز کردم پشتش رفتم و‌هانبوگ‌سنگین رو‌از تنش خارج کردم
و توی جای خودش گذاشتم سمت میز رفتو پشتش نشست ضربه ای به رونش زد:بیا اینجا لونای من
جدی توقع داشت برم بغلش بنشینم؟!
کنارش نشستمو فوری شراب رو برداشتم و فنجونش رو‌ پر کردم
-زبونت لال شده ولی هنوز لجبازی
مقداری گوشت با احترام تو بشقابش گذاشتم:نوش جان کنید اعلاحضرت
-نفشت چیه؟؟؟چیزی تو‌غذا ریختی؟؟؟
حرصم گرفت و نوشیدنی رو به نفس نوشیدم گوشتم‌برداشتمو‌تو دهنم گذاشتم همون طور که دوباره فنجونشو پر‌میکردم
رو بهش گفتم:نگران نباشین پادشاه مطمئنا دلم‌نمیخواد بلایی سر شما بیاد.من تا همین الانم بخاطر کشته شدن دلباختگانم نحس حساب میشم
-بهت باد ندادن وقتی پیش الفاتی نباید راجب مردای دیگه صحبت کنی؟؟
نگاهی به چشمای عصبیش کردم.چرا انقد حساس بود؟؟؟نوشیدنیشو به نفس سر کشید:دوباره پر کن
نوشیدنیو میخوردو یک لحظه ام از من چشم‌برنمیداشت
-نمیخوای بیایو تو آغوش شوهرت بشینی؟؟؟
+من...راستش پادشاه من یه در خواستی ازتون داشتم
-هوووم در خواست!به نظر چیز مهمیه که انقد رام شدی ملکه ی من
سرمو بالا نیاوردمو شروع کردم با انگشتام بازی کردن
+راستش...من ...میخواستم ...ازتون درخواست کنم اگه میشه یکم به من فرصت بدین
-فرصت؟؟؟فرصت برای؟؟
+برای...
خودشو سمتم کشید دستاشو دورم پیچیدو تو گوشم زمزمه کرد :بگو امگای من فرصت میخوای چیکار؟؟؟
گرگم برای اینکه برم زیرش داشت زوزه میکشید
رایحش چشمامو طلایی کرده بود درسته تا حالا هیت نداشتم و نمیدونستم چجوریه ولی مطمئن بودم اگه توی اون دوران نزدیکش میموندم خودمو بدبخت میکردم.هر چی نباشه اون جفت حقیقیم بود
+من...امادگیشو ندارم پادشاه
شروع کرد روی گوشو گردنم بوسه های ریز گذاشتن
-هوووم..خودم آمادت میکنم لونای من .کاری میکنم ستاره هارو پشت پلکات ببینی
نفسام به شماره افتاده بود مغزم داشت با گرگم که کاملا در اختیارش بود مبارزه میکرد روی گردنم رو میمکید و گاز های اروم میگرفت
نوک سینه هام که سیخ شده بودو حس میکردم.
+اه..اگه...اگه بخواید میتونم براتون از حرمسرا کسیو بیارم پادشاه
لباشو ازم فاصله داد برگشتم سمتش که نگاهش اخم آلودو رنجیده بود
-یعنی تو ترجیح میدی شب ازدواجت الفات به جای اینکه با تو یکی بشه و مارکت کنه یکی دیگرو به فاک بده؟؟
از رک بودنش قرمز شدم
سرمو پایین انداخته بودم
بلند شدو سمت رخت خواب رفت
رو به سقف خوابیدو ارنجشو رو چشمش گذاشت
موندم چیکار کنم الان بی خیال شد؟؟؟
بعد چن دقیقه که تکون نخورد از سرما بلند شدمو ردایی دور خودم پیچیدم  چرخی زدو گوشه رخت خواب رفتو پشتشو به من کرد و با لحن سردی گفت:بیا بگیر بخواب نترس بهت دست نمیزنم
بهش برخورده بود پس.بهتر
اروم سمت رخ خواب رفتم کنار ترین جای ممکن دراز کشیدمو پتورو روی سرم کشیدم

Chosen by moon 🌙 Where stories live. Discover now