اخر راه

293 36 12
                                    


۸روز از روزی که فرار کرده بودم میگذشت بیشتر روز رو با سان مشغول گشتو گذار بودیم
امروز بهم قول داده بود بریم روی تپه ها اسب سواری کنم
صبح با درد شدید مارکم بیدار شدم
ولی نا دیدیش گرفتم.
لباسامو عوض کردم که یهو صدای جیغو هیاهو از حیاط اومد
سراسیمه دویدم از پله ها پایین که دیدم حیاط پر از نگهبانای سلطنتیه دستو پام شل شده بود و قلبم تپیدنو فراموش کرده بود
سربازا با دیدنم فقط سرشونو پایین انداختنو راهو باز کردن برام . چشمم به جونگکوک خورد که بالای سر سان وایساده بو در حال که سان روی زانوهاش بودو شمشیرش روی گلوی سان بود
مادر بزرگشو چند نفر که نمیشناختمم یه گوشه داشتن زار میزدن
سان:مینا شی...فرار کن...اینا تورو با ملکه اشتباه گرفتن...فرار کننننن
جونگکوک خنده ی ترسناکی کرد:اه ملکه ی احمق من فکر کردی چیزی که باعث میشه پیدات کنم اسمته؟؟
سان شوکه نگام کرد:تو...شما...ملکه؟؟
قدمی جلو گذاشتم:اعلاحضرت...ب...بزارین توضیح بدم بهتون...اونطور که فکر میکنین نیست...این این پسر فقط نوه ی صاحب اینجاست...ما هیچ
-اونطور که فکر میکنم نیست؟؟؟مطمعنی؟؟اخه چند دقیقه پیش توی چای خونه داشت برام تعریف میکرد که عاشق یه دختر با صورت ماه گونه شده ولی نمیدونه چطوری بهش اعتراف کنه
شوکه زل زدم به سان
سان:اعلاحضرت از من بگذرید ..من نمیدونستم...
همونطور که زل زده بود تو چشمام شمشیرشو روی گلوی سان کشید
از روی بدن سان رد شدو سمت من اومد :حالا فهمیدی چه بلایی سر خاطرخواهات اومده ملکه ی من؟؟؟
نمیشنیدم چی میگه فقط نگاهم میخ بدن بی روح سان بود که الان تو دستای مادربزرگش خوابیده بود
سربازی جلو اومدو بلند داد زد:این خاندان از امروز به مدت ۵۰سال مورد خشم امپراطوری قراره گرفته و هرگونه دادو ستد ازدواج و کمک به آنها به نشانه ی دشمنی با شخص امپراطور جئون خواهد بود
باعث همه ی اینا من بودم
بازومو گرفت تو دستشو دنبال خودش می کشید
فقط دنبالش میرفتم حتی مغزم یاری نمیکرد که کاری کنم
-سوار شو.یالا
سوار اسبش شدم
خودشم سوار شدو پشتم نشستو شروع به تاختن کرد نفسای عصبیش یه ثانیه ام اروم نمیشد
نمیدونم چقدر تو جنگل جلو رفتیم که زین اسبو کشیدو نگهش داشت
از اسب پایین پریدو سمت یه درخت رفتو محکم بهش مشتی بهش کوبید
حدود ده تا سرباز دنبالمون بودن که یکیشون پیاده شدو اومد سمت جونگکوک ببینه چی شده
که جونگکوک یقشو گرفتو انداختش زمین روی سینش نشستو شروع کرد مشتاشو روی صورت اون بیچاره خالی کردن
پایین پریدمو سمتش رفتم :جونگکوکا کشتیش...
بلند شدو تو صورتم فریاد زد:منو با این اسم صدا نکککککن
لال شدم دوباره اشکام میریخت .اون منو میکشت منو تو حیاط قصر دفن میکرد تو فاصله ی یه ثانتیم موند:تو..از من...از الفات فراااار کردی امگا...من باید باهات چیکار کنم ها؟؟؟الان باید چیکار کنم که ذره ای اروم بشم؟؟
از ترسو صدای بلندش خودمو انداختم تو بغلش
از ترس خودش به خودش پناه بردم:من ترسیده بودم...من خیلی ترسیده بودم ...مثل الان که ترسیدم خواهش میکنم اروم باش من...
دستامو از دورش باز کرد و بی توجه بهم رفت روی اسبش نشست:سوار شو .حتی صدای نفس کشیدنتم نشنوم
رفتمو پشتش نشستمو دستامو دورش حلقه کردم

اینم پارت دوم و فرار ناموفقمون
جونگکوک چبکارش میکنه به نظرتون😑

Chosen by moon 🌙 Donde viven las historias. Descúbrelo ahora