عشق اولش کو!

280 36 7
                                    

بعد خوردن ناهار تنهاش گذاشتم که روی کارش تمرکز کنه
آخرای غروب سمت حرمسرا رفتم که مادرم ببینم و سریم به حرمسرا بزنم .
آخرین باری که رفتم به حرمسرا قبل از این بود که سوکجین بیاد واون قضایا پیش بیاد
ورودم اعلام شدو وارد شدم
که ملکه ی مادرو دیدم سمتش رفتم که بلند شدو بغلم کرد:اوموووو ملکه تو کل قصر پیچیده پادشاه و ملکه صبح توی باغ درحال معاشقه بودن
از بغلش بیرون اومدمو با تعجب نگاش کردم:ولی...کسی اونورا نبود از کجا فهمیدین
نشستو با لبخند کفت:اونش مهم نیست مهم اینه که کل قصر دارن میگن شما پادشاهو جادو کردین
خندیدمو گفتم:جادو؟؟چه جادویی؟
م:میگن پادشاه وقتی ملکه نزدیکشه از دنیای اطرافش غافل میشه حتی نمیشنوه بقیه چی میگن
نشستیم سر جامون
+مادر؟؟
م:جانم؟
+شما..شما...
نگاه مشکوکی بهم کرد:بگو ملکه چی باعث شده به من من بیوفتی
+شما...میدونی که...
سخت بود برام که به زبون بیارمش
+میدونین که ..عشق اول امپراطور کیه؟؟؟
لبای ملکه داشت نسبت به لبخند زدن مقاومت میکرد:خب اره...اون تقریبا کل بچگیش با اون عشق مسخرش رو مخم بود .درست یادمه که تو‌مراسم سالگرد تاجگذاری پدرش وقتی ۶سالش بود اونرو‌ملاقات کرده بود.بهم میگفت عاشق چشمای ابریش شده ولی دلش نمیخواد دیگه کسی اون‌چشمارو ابری کنه
بعضی روزا نگهبانارو مجبور میکرد ببرنش و یواشکی ببینتش همیشه ام...
+بسه بسه نمیخوام بشنوم
اخمام ناجور‌تو هم‌بود
هر مردی نزدیک من شده بودو کشته بود بد خودش هم عاشق یکی دیگه شده بود هم یه حرمسرا با۳۵ نفر جمعیت داشت
برگشتم سمت ملکه دوباره:اون..امپراطور گفت اون اینوراست ولی توی حرمسرا نیست
ملکه مادر‌کمی تعجب کرد و بعد گفت:اره خب اون متعلق به حرمسرا نیست.جونگکوک بیشتر از اینا روش حساس بود که بقیه بخوان بهش به چشم صیغه و گیشا نگاه کنن
زیر لب گفتم:وقتی خفش کردم میفهمه حساسیت ینی چی
ملکه زد زیر خنده که بیشتر حرمسرا برگشتن سمتمون
م:وای ملکه خیلی حرص میخوری دل نشین میشی
لازم نیست نگران اون باشی .هر چی باشه تو ملکه و امگاشی اون هیچ کاری نمیتونه بکنه
تو فکر فرو رفتم اگه تو حرمسرا نبود پس یا میتونست جز طبیب ها باشه یا آشپز ها
نکنه جز خدمتکارای خصوصیش بوده؟؟؟
خیلی عصبی بودم .گرگم انقد از فوضولیو حسادت سروصدا کردو بود که کلافه بودم
چشمم به هایون افتاد که با قیافه ای غمگین زانوهاشو جمع کرده بودو به پنجره تکیه داده بود و بیرون رو‌نگاه میکرد
با این که حقش بود ولی یکم دلم براش سوخت
اگه اینجا میموند هیچوقت نمیتونست جفت یا عشق واقعیشو پیدا کنه تقریبا هیچ کودومشون
وقتی خدمتکارم گفت شام اعلاحضرت امادست بلند شدمو سمت اقامتگاهش رفتم وارد شدم که دیدم دراز کشیده و ساعدش روی چشماشه
به خدمتکارا اشاره کردم که اروم میز رو بچینن
کنارش رفتمو نشستم.نفساش منظم بودو احتمالا خواب بود .خدمتکارا بعد از تموم شدن کارشون بیرون رفتن در ظرف هارو گفتم برندارن که سرد نشن خودمم ساکت نشستم که کمی استراحت کنه بعد غذاشو بخوره چون احتمالا تازه اومده بود زانوهامو بغل گرفتمو سرمو گذاشتم روش و زل زدم بهش
از وقتی فرار کرده بودم انگار همه چیز عوض شده بود .
از وقتیم که فهمیدم همون خرگوشیه خودمه و چی سرش اومده برام فوق العاده عزیز شده بود
باید اشاره کنم که خوشحال ترین شخص این بین گرگم بود که اونم دراز کشیده بودو با چشمای قلبی به الفاش نگاه میکرد
نمیدونم چقد زل زدم بهش که گفت:ملکه باید خیلی دلشون برای من تنگ شده باشه
سرمو بلند کردمو گلومو صاف کردم:چرا باید دل تنگتون شم؟؟؟امروز سومین باره دارم میبینمتون
چشماشو باز کردو به پهلو چرخید و دستشو تکیه گاه سرش کرد:چی شده ملکه ی من که انقد ناارومی
+کی گفته ناارومم؟؟
-گرگت همش داره غر غر میکنه
چشمام به درشت ترین حالت در اومد:تو..صداشو میشنوی؟؟؟
-نمیفهمم چی میگه ولی میدونم کلافس
نگاهی بهش کردمو چیزی نگفتم بلند شدمو سر میز رفتم:بیاین غذا بخورین یخ کرد بعد برین به ادامه ی خوابتون برسین
همونطور که سمت میز میومد گفت:کی گفته بعدش میخوام بخوابم شاید برنامه دیگه ای داشته باشم
+چه برنامه...
مرتیکه ی پررو.ولی تو حرمسرا که خبری نبود نکنه قرار بود عشقش بیاد پیشش
همونطور که فکر میکردم از هر کودوم از غذاها یکم میچشیدم بعدم یه ظرفمو پرکردمو جاشو با ظرف خالی اون عوض کردم
-خودت چی
از فکر اومدم بیرون:ها؟؟
لبخند محوی زد:خودت چی؟خودت نمیخوای شام بخوری؟؟
+اها نه گشنم نیست
شروع به خوردن کرد
-خب بگو
+چیو
-دلیل کلافگیتو
مکث کردم نمیدونستم چه برخوردی میکنه
چابستیکشو رو میز کوبید:بگو دیگه لونا چیه که انقد طولش میدی
داشت عصبی میشد باید میگفتم؟؟؟
+من...من میخواستم یه چیزی ازتون بخوام...البته خواستن که نه بیشتر یه پیشنهاده...و بازم اونی که تصمیم گیرندس شمایی
مشکوک نگاهم کرد:باز که راجب عشق اولم نیست
+نخیر نترس با عشق اولتون کاری ندارم
-خوبه ..بگو
+میخواستم بگم...کسایی تو حرمسرا هستن که شما شاید اسمشون هم یادتون نیاد.یا مثل هایون فکر کنین نچسبن.
-خب؟؟؟
+امروز که تو حرمسرا بودم داشتم فکر میکردم...شاید اگه اینجا نباشن زندگی شاد تری داشته باشن یا شایدم بتونن جفت خودشون رو پیدا کنن.میخواستم ازتون بخوام کسایی رو که فکر میکنین نمیخواین رو بفرستیم برن
اومد چیزی بگه که وسط حرفش پریدم:از سر حسادت یا چیز دیگه نمیگم میتونین بعدش بگردینو کسایی که به نظرتون دوس داشتنین رو دوباره برای حرمسرا انتخاب کنین
تو فکر فرو رفت بعد چند ثانیه گفت:بهش فکر میکنم
لبخندی زدم.شاید این برای اونام بهتر بود.کی بود که از داشتن یه زندگی جدید بدش بیاد
+یه چیزه کوچولوعه دیگم بخوام؟؟؟
-ملکه اگه از پیش مرگ استفاده کنم کم خرج تر درمیاد تا شما
چشم غره ای بهش رفتم:باشه اصن هیچی نمیخوام
تیکه ای گوشت جلوی دهنم گرفت:قهر نکن بگو گوش میدم
+نمیخوام
گوشتو فرو کرد تو دهنم:وای الهه ماه خودت کمکم کن با این زن
بعد این که گوشتو جویدم گفتم:میشه من...فردا..یه سر خیلییییی کوچیکو کوتاه...برم پیش جینی؟؟؟
-تو واسه اون امگاعه خونه خراب کن با من قهر کردی؟؟
+نه نه نه به جون خودم واسه اون نبود
-در ازاش چی به من میرسه
مشکوک نگاهش کردم:چی میخواین؟؟
دوباره شرو کرد غذا خورد
-اون قراری که بهم قول داده بودی
چیو میگفت؟؟؟
+چه قراری؟؟؟
کل انرژیش پرید:یادت رفته؟؟؟قرار اولمون که ...
+اها اره یادم اومد
نگاهی بهش کردم.جدی هنوز داشت به اون فکر میکرد؟؟؟این مرد هربار یه جوری شکم میکرد لبخندی بهش زدم
+اره میتونیم بریم سر قرار
لبخند خرگوشی زد :پس توام میتونی اون پسر عموعه رو مختو ببینی

اینم پارت دوم امروووووز
دیدین خرگوشم چقد گوگولیه زود قضاوتش کردین؟؟؟؟

Chosen by moon 🌙 Where stories live. Discover now