نقشه ی اصلی

254 34 18
                                    

تقریبا یک روز گذشته بودو کسی سراغم نیومده بود
به خاطر سرگیجه و حالت تهوع حتی نمیتونستم درست بخوابم
با صدای قدمایی که سمت اتاق میومد بلند شدمو ایستادم
.:وقت رفتنه
گیج نگاش کردم:کجا ؟؟
.:راه بیوفت میفهمی
بدون حرف دنبالش راه افتادم چون نه جون مقابله داشتم نه اعصابشو
از راهرو تاریک خارج شدیم و داخل یه چادر رفتیم
وارد چادر که شدم نفسم با دیدنش بند اومد
-لونا
دستاشو بسته بودن و سه نفر محکم گرفته بودنش که بتونن مهارش کنن
+جون..جونگکوکااااا
تا اومدم به سمتش برم بازوم بین دست یانگ سو اسیر شد:کجا با این عجله؟
جونگکوک عصبی غرید:دست کثیفتو به زن من نزن
هان که تا اون لحظه سکوت کرده بود خلاصه به حرف اومد:اوه امپراطور فکر نمیکنن برای این شاخو شونه کشیدنا خیلی دیره؟؟؟
-چی میخوای عوضی؟؟؟من اینجام .زنمو ول کن بره
~اوه چرا باید به این راحتی تضمین حکومت پسرم رو بفرستم بره؟
-تضمین از من بالاتر؟منو میکشی بعدش اون توله حرومزادتو رو تخت مینشونی دیگه
~فکر کردی اون وزرا کثیف که به تو رحم نکردن به بچه من قراره رحم کنن؟
-زنمو ول کن بره اون هیچ ربطی به هیچی نداره.اصن چه تضمینی میتونی ازون بگیری ها؟؟
~فکر میکنی چرا ازش مراقبت کردمو ننداختمش زیر سربازام که یه حالی کنن ها؟
صدای غرش گرگ جونگکوک انقدر بلند بود که همه رو ترسوند ولی هان با پررویی باز جلوش ایستاد:هنوز ادامه ی نقشمو نگفتم و تو انقدر عصبانی شدی؟؟؟
جونگکوک با چشمایی که از عصبانیت قرمز شده بودو فک قفل شده نگاهش میکرد
~اوه راستی بهت تبریک میگم .اگه زنده میموندی قرار بود به زودی پدر بشی
-داری دروووغ میگی
~میتونی از زنت بپرسی چون از دیروز فقط داره اوق نمیزنه
با این حرفش جونگکوک عملا خشک شد زل زد به من
با چشمای بغض آلودم نگاش میکردمو برای این که بتونم از دست یانگ سو آزاد شم تقلا میکردم
~باید تو انتخاب آدمای دورت دقت میکردی امپراطور جئون.حتی طبیبتم تورو به دوتا کیسه پول فروخت
جونگکوک هنوز با بهت زل زده بود به من
هان وقتی دید به حرفاش توجه نمیکنه سمتش رفتو سیلی محکمی بهش زد:وقتی دارم حرف میزنم به من نگا کن
اتیش خشم جونگکوک دوباره شعله ور شد:مگه منو نمیخواستی کثافت؟هر چی که میخوایو من میتونم بهت بدم.منو بکش بجاش زنمو ول کن بره
هان همون طور که میخندید سمت جایی که براش تعبیه شده بود رفتم نشست:تو انگار به من گوش نمیدی جئون.اه اگه فقط یکم حرف گوش کن بودی الان داشتی کنار زنو بچت زندگیتو‌میکردی.اما تو چیکار کردی؟؟؟فقط به یه مشت رعیت احمق ارزش اضافی دادی.بعدشم که گذاشتی زنت افسارت رو به دست بگیره.اولش فقط نقشمون این بود که از شر تو راحت شیم و بعدش نامجون رو یجوری راضی کنیم و روی تخت بنشونیم ولی خب اونم هر چی نباشه برادر توعه و بیشتر از تو نباشه اندازه تو رومخه.ولی بعد از فهمیدن حامله بودن زنت یه نقشه بهتر به ذهنم رسید.بعد اینکه تورو کشتم زنت رو مجبور به ازدواج با پسرم میکنم و ازونجایی که بچه تو تو شکمشه پسر من که میشه شوهرش روی تخت میشینه تا وقتی که بچه به دنیا بیاد و بزرگ شه.اون موقع هم به فکری برای توله ی لعنتیت میکنم.
با حرفش تنم یخ کرد
با ناباوری زل زدم به جونگکوک که داشت دادو هوار میکردو به هان ناسزا میگفت
برگشتم سمت یانگ سو و شروع کردم مشتای بیجونمو روش خالی کردن:ولم کنننن ولم کن لعنتی
~ولش کن پسرم
یانگ سو با اخم سمت پدرش برگشت :اما...
~اشکال نداره بزار با شوهرش برای آخرین بار خداحافظی کنه.بعدش مال خودته میتونی تا هر وقت که بخوای داشته باشیش
با شل شدن دستش بدون توجه به بقیه سمت جونگکوک دویدم دستای بستشو بالا بردو تو اغوشش فرو رفتم و دستشو دورم پیچید
همونطور که زار میزدم گفتم:جونگکوکا یه کاری کن .اگه بلایی سرت بیاد کن زنده نمیمونم.اگه بلایی سرت بیاد خودمو میکشم لطفا...
اروم تو گوشم زمزمه کرد:هییییش چیزی نیست یکی یدونم اروم باش باشه؟؟قرار نیست بلایی سر من بیاد .من هیچ وقت قرار نیست ولت کنم
سرمو سمتش گرفتمو با گریه گفتم:من خیلی عاشقتم باشه؟؟؟ببخشید که تاحالا بهت نگفتم.من..من فکر میکردم کلی وقت داریم..
با شدت گرفتن گریم دوباره تو بغلش فرو رفتم
-من عاشقت نیستم من دیوونتم اینو بادت نره باشه؟
.:اه حالمو به هم زدین بسه دیگه
با تموم شدن حرفش بازومو گرفتو کشید و اون سه نفرم جونگکوکو نگه داشتن تا بتونن منو ازش جدا کنن
یانگ سو دستشو دور‌کمرم انداخته بود که بتونه کنترلم کنه
نگاه جونگکوک یک احظه ام از روی دستش برداشته نمیشد
هان همونطور که بلند میشد گفت:خب وقت نمایش اصلیه
سمت جونگکوک اومد:دلم میخواد قبل مرگ التماس کردنتو ببینم جئون
بالای سر جونگکوک رفتو شمشیرشو روی گلوی جونگکوک قرار داد و به سمت یکی از اون سه نفر که جونگکوکو نگه داشته بودن گفت:بغیر از تو بقیه بیرون
بعد از این که همه چادرو ترک‌کردن رو به بانگ سو گفت:خب پسرم.وقتشه عروستو برای خودت‌داشته باشی.نظرت چیه یکمیشو الان نشون امپراطور بدی ها؟؟میخوام آخرین صحنه ی قبل مرگش دیدن عشق بازی زنش‌با یکی‌دیگه باشه
-کثافته عوضی دستت نباااااید به زن من بخوره
همون جور داد میزدو تقلا میکرد ولی با شمشیر قرار گرفته روی گلوش کار نمیتونست بکنه
قلبم مثل گنجشک میزد یانگ سو از پشت هلم دادو منو روی زمین انداخت
~اروم پیش برو تو که نمیخوای تضمین سلطنتت چیزیش بشه
یانگ سو بدون توجه به حرف پدرش پیرهنشو از تنش دراورد و تا اومدم پاشمو سمت جونگکوک برم مچ پامو گرفتو کشید :قرار نشد سختش کنی
شروع به جیغ زدنو تقلا کردن کردم
+ولم کن عوضی دست کثیفتو بم نزن.
پاهاشو دو طرف بدنم گذاشت و پاهامو قفل کرد و وقتی دید نمیتونه دستامو نگه داره سیلی محکمی تو گوشم زد که باعث سوت کشیدن گوشم و بیشتر شدن سر گیجم شد
از فرصت استفاده کردو دوتا دستامو بالای سرم با یه دستش پین کرد
وقتی دیدم داره سرشو بهم نزدیک میکنه سرمو به سمت جونگکوک چرخوندمو اونم بدون توجه به عکس العملم لباش رو به گردنم چسبوند
از حس گرمای چندش اور لباش اشکام سرعت گرفت
به جونگکوک که با درموندگی تقلا میکرد نگاه کردمو اروم لب زدم :دوست دارم...خیلی زیاد
اشکاش که پایین میریخت قلبمو بیشتر اتیش میزد
یانگ سو سرشو آورد بالا و روبه جونگکوک گفت:واقعا زن خوشمزه ای داری .حالا میفهمم چجوری انقد رامش شدی.میدونی چیه .من همیشه ازش خوشم میومد ولی بخاطر نحسیش نزدیکش نمیشدم.الان دیگه دلیل نحسیش داره میمیره و اون قراره مال من بشه
حتی دقیق نمیشنیدم چی میگه.چشمام فقط روی جونگکوک بود که حتی شمشیرم نمیتونست مهارش کنه.شاید داستان ما قرار نبود مثل داستانای بچگیم باشه
من قرار نبود تا اخر عمر به خوبیو خوشی کنار پادشاه با اسب سیاهم زندگی کنم.
عشق ما قرار بود همینقدر مظلومانه از بین بره و شاید چند سال دیگه کسی حتی نمیدونست ما چقدر همو دوست داشتیم...
فقط افسوس میخوردم که چرا زودتر بهش نگفتم چقدر دوستش دارم...

وای خیلی گریه کردم سر نوشتنش
بوس بهتون
نظر یادتون نرههه😭

Chosen by moon 🌙 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant