پارت اخر

415 47 11
                                    

با حس تشنگی و سردرد چشمامو باز کردم
با گیجی به اطرافم نگاه کردم.
اینجا کجا بود؟یه سری دستگاه بهم وسط بود و اتاق نیمه تاریک بود
یعنی تمام اینا..
من تو بیمارستان بودم .و این یعنی همه چی یه خواب بوده ...یه رویا
حس بدی داشتم حتی نمیتونستم تکون بخورم.
چند دقیقه ای گذشته بود که یه پرستار وارد شد و با دیدن چشمای باز من بیرون دوید و در عرض چند ثانیه دورم پر از دکتر و پرستار شد
دکتر:دخترم میتونی صحبت کنی میتونستم ولی نمیخواستم میخواستم دوباره بخوابم و جونگکوکیمو بغل کنم
+ب..بله...میتونم...تشنمه
د:میدونم دخترم ولی اول باید یه سری چکاپا انجام بدیم بعدش میتونی آب بنوشی باشه؟
سری تکون دادم و سعی کردم هر چی دکتر میگه انجام بدم که زودتر ولم کنن
د:اسمت چیه؟
+کیم لونا
د:چند سالته؟
+۲۲
د:پدر و مادرتو یادت میاد؟
+بله دکتر همه چیو یادمه .فقط سرم داره میترکه و تشنمه
دکتر لبخندی بهم زد:باشه دخترم استراحت کن
هنوز باورم نمیشد..
چطوری قرار بود الان به زندگی عادیو مسخرم ادامه میدادم.کاش هیچ وقت بیدار نمیشدم
راستش قبلنم زیاد دلم نمیخواست زنده بمونم و الان این حس بیشتر و قوی تر شده بود
به بخش منتقلم کردن و مادر پدرم به دیدنم اومدن
مادرم همش گریه میکرد چون روز تصادف که دو هفته پیش بود با هم دعوا کرده بودیم و من از خونه زده بودم بیرون
بعد یک ساعت پرستارا به هزار زور زحمت بردنشون بیرون
چیزایی که دیده بودم یک لحظه ام از سرم بیرون نمیرفت..
یعنی همش توهم بود؟
پس چرا هنوز عطر موهاش توی دماغمه؟
پس چرا هنوز شکل خوشگل دماغش دقیق جلو چشممه.
پس چرا هنوز طعم لباشو حس میکردم؟
تو دنیای خودم غرق بودم که پرستار اومد داخل
‌:میدونم وقت استراحتته ولی اون آقایی که باهاش تصادف کردی اینجاست و اصرار داره ببینتت.خیلیم عجیب رفتار میکنه.میخوای...
حرفش تموم نشده بود که یه پسر با ظاهر آشفته داخل اومد
با دیدنش انگار نفس کشیدن یادم رفته بود.خودش بود جونگکوکیم بود قلبم تو‌دهنم میزد حتی نمیشنیدم پرستار چی میگه
اونم آشفته بود و با دیدن من انگار تازه تونسته بود نفس بکشه
پرستار داشت غر میزد که نباید بدون اجازه بیاد داخل و اینجا قانون داره
اروم نشستمو روبه پرستار گفتم:خانوم...ممنونم امکانش هست چن لحظه ...
حتی نمیتونستم کلماتمو مرتب بچینم
پرستار چشم غره ای رفتو بیرون رفت
نمیدونستم چی باید بگم حتی نمیدونستم چیزایی که تو کما دیدمو میتونم بهش بگم یا نه
آب دهنمو قورت دادم
+من...فکر کنم ...با شما...تصادف کردم درسته؟؟
خیلی کلافه و آشفته بود انگار اونم داشت تو مغزش جمله هاشو درست میکرد.اروم سمتم اومدو کنار تخت ایستاد یه لحظه ام چشماشو ازم برنمیداشت .
دلم میخواست بپرم و محکم بغلش کنم
-ام..من...اره تو...شما یهو پریدی جلوی ماشینم و...
با کلافگی نگاهم کرد طاقت نیاوردو گفت:راستش من ...من یه...خوابی دیدم..که تو...
بغضم بیشتر شد :من..منم یه چیزایی دیدم ما...منو شما...
انگار جفتمون میترسیدم چیزی بگیم و اون یکی خرابش کنه لبخند نصفه نیمه ای زد:ما یه خرگوش داشتیم..اسمش کوکی بود
با این حرفش بغضم ترکیدو خودمو انداختم تو بغلش .اونم دستاشو دورم حلقه کردو محکم بغلم کرد
+من..من فک کردم دیگه نمیبینمت.
-هیییش من همینجام ولت نمیکنم باشه؟؟
بعد بوسه ای روی موهام گذاشت
ازش جدا شدمو نگاهش کردم چشمای خوشگلش که اشک توش جمع شده بود
اون جونگکوکی بود جونگکوکیه من

میدونم کوتاهه ولی اینم آخر داستانمونه...
خیلی دوستتون دارم خیلی بهم روحیه دادین و باعث شدین کلی ذوق کنم
فصل دومش اپ شده و برین تو اکانتم میبینینش🥹
بوس بهتون که تا اینجا باهام بودین😘🥀

Chosen by moon 🌙 Where stories live. Discover now