مارک

347 35 6
                                    

و باز هم شب شدو صدای ناله ها و باز صبح و فرستادن اون پسر بدبخت به اقامتگاه خصوصی سر میز صبحونه نشسته بودیم که گفت:برای امشب دختر عموتو میخوام
+چی؟؟؟نه تو نمیتونی این کارو باهام بکنی
همون جور که اخم دکوری کرده بودو مشغول صبحونه خوردن بود بدون نگاه کردن به من گفت:چیکار ملکه ی من
+پادشاه شما میدونین اون چقدر از من متنفره و این کار باعث میشه کل قصرو‌خبر‌کنه.
-چرا باید برام مهم باشه؟
+من امگاتونم چجوری میتونین اجازه بدین همچین خفتی رو تحمل کنم
زل زد بهم:امگامی؟؟؟؟کی امگای من شدی؟؟؟
+خب...یعنی چی؟؟؟
-من مارکت کردم؟؟؟رایحه ی من روته؟؟؟باهم رابطه داشتیم؟؟؟نه.پس تو امگای من نیستی
نفسام از عصبیانیت تند شده بود:حالا که من امگاتون نیستم پس اعلا حضرت مشکلی ندارن اگه الفاهای دیگه رایحشون روی من بمونه؟؟؟؟
حرفم تمو‌م نشده بود که پرید روم انداختم زمینو روم خیمه زد دستامو با یه دستش قفل کرد باصدای غرش ته گلوش تنم یخ بست
چشماش قرمز براق بود و دندوناشو نشونم‌میداد
-زبونتو از حلقومت میکشم بیرون امگا
گرگش داشت حرف میزد و من فقط چشمامو بستمو لرزیدم
+من من معذرت میخوام آلفا من...با دندوناش که تو گردنم فرو رفت جیغ بلندی کشیدم که حتی گوش خودمم سوخت و مطمعئنم نصف قصر صداتو شنیدن بدون توجه به جیغم دندوناشو بیشتر توم فرو برد و همون لحظه فرموناشو‌ازاد کرد که کمی آرومم کرد
دندوناشو بیرون کشیدو خون روی گردنو زخممو لیسید نفس نفس میزد تو گوشم گفت:تا آخر عمرت امگای من خواهی موند .برام مهم نیست چقد ازم متنفری .تو متعلق به جئون جونگکوکی و هر کسی نزدیکت باشه رو با دندونام پاره میکنم
اشکام دست خودم نبود درد گردنم وحشتناک بودو میسوخت از روم بلند شدو منو تو آغوشش گرفت
مقاومتی نکردم چون الان فقط بوی اون میتونست دردمو اروم کنه .دستاشو دورم محکم کردو من رو روی پاش نشوند
-هیییییش گریه نکن لونای من .تو الان متعلق به الفاتی.گرگت الان خوشحاله مگه نه؟؟؟
سرمو به نشونه تایید تکون دادم که زد زیر خنده
ناگهان بوش کم شدو بوی زننده ای توی دماغم پیچید  اوقی زدمو سعی کردم ازش جدا شم
-چی شده
+اوووق بوی ...بوی اشغال میدی
لبخندش پهن تر شد :این بوی من نیست بوی امگاییه که دیشب زیرم بود چون الان منو مال خودت میدونی گرگت حالش بد شده
+خب پاشو برو حمو‌وووم
بلند شدو من رو روی رخت خواب خوابوند:منتظرم بمون ازم‌دور شی دردت بیشتر میشه
گفتو رفت سمت حموم.راس میگه همین حالام درد گردنم نفسمو‌گرفته بود ۱۰دیقه ای منتظرش موندم که نیومد دیگه نفسم از درد بالا نمیومد حرکاتم دست خودم نبود بلند شدم هانبوکمو کندم و با پیرهن نازک زیرش سمت حموم رفتم چشماشو بسته بود و به دیواره وان تکیه داده بود .فک کنم با حس رایحم که هیچ کنترلی روش نداشتم چشماشو باز کرد و با دیدن من چشماش ۴تا شد داخل وان رفتم تو بغلش خزیدمو سرمو تو گردنو منبع رایحش فرو کردمو شروع کردم عمیق نفسای صدادار کشیدن
حس میکردم هنوز تو شکه .از نفسای نا منظمش میتونستم حدس بزنم
اروم دستش رو دور کمرم حلقه کردو منو بیشتر به خودش چسبوند.مغزم هی میگفت اینجا دارم چه غلطی میکنم ولی تنمو گرگم میخواستن اینجا باشن شروع کرد روی موهامو بوسه های ریز گذاشتن بغضم ترکیدو شروع کردم گریه کردن منو رو پاش جابجا کردو از بغلش بیرون آورد زل زد بهمو شروع کرد صورتمو پاک کردن و با لحن آرومی گفت:چیه ملکه ی من چرا گریه میکنی اخه؟؟؟
مشتی به سینش کوبیدم:چون ازت متنفرم .همش اذیتم میکنی.من دلم میخواست سفر کنم دلم‌میخواست برای خودم تنها باشم دلم میخواست عاشق شم دلم میخواست اول عاشق جفتم شم بعد باهاش ازدواج کنم ولی تو ...تو همه چیت زوریه .فقط فکر حرص دادنمی اصلا به من فکر نمیکنی .اصلا فکر نمیکنی تو قصر درمورد من چی‌میگن .وقتی دوسم نداری چرا مارکم کردی؟؟؟ها؟؟؟؟
دوباره منو تو اغوشش کشیدو تو گوشم زمزمه کرد:کی‌گفته دوست ندارم؟؟؟
تو امگای منی ملکه ی منی .یه الفای خون خالص امگاشو میپرسته حتی اگه باهاش لج کنه هم باز دوسش داره .بیا اصن فک کنیم ازدواج نکردیمو یواشکی قرار میزاریم ها؟؟؟اول عاشق من شو بعد دوباره برات یه مراسم باشکوه میگیرم
لبخندی زدمو دوباره صدادار نفسامو از گلوش گرفتم
-فقط...فقط اگه همینجوری بخوای با سرو‌صدا نفس بکشی ممکنه نتونم خودمو کنترل کنمو به بعد ازدواج نرسیم
+من...من هنوز اولین هیتمو نداشتم
دوباره منو بیرون کشید:مگه تو ۱۷ سالت نیس؟؟
از خجالت سرمو بالا نمیاوردم:چرا...ولی طبیب گفت چون نزدیک الفاهای احتمالیم نبودم به تاخیر افتاده و بعد جفت شدنم تو کمترین زمان ممکن به احتمال زیاد وارد هیتم میشم
-هوووم که اینطور
دوباره منو تو آغوشش کشید
-بانو پارک؟؟؟
بانو پارک پشت دیوار اومد:بله سرورم
-برای ملکه لباس گرمو راحت آماده کنین
+بله سرورم
دوباره سرمو بوسید:الان همه قصر فکر میکنن منو تو باهم بودیم و مارکتم کردم .پس دیگه کسی جرعت نمیکنه در موردت حرفی بزنه.اگرم شنیدی کسی چیزی میگه به من میگیو گردنشو میزنم لوراشی
با گفتن حرف آخرش سرمو بالا اوردمو با تعجب نگاش کردم:تو...تو منو چی صدا کردی؟؟؟
سریع قیافش عوض شد:من؟؟؟گفتم لونای من
+نه تو به من گفتی لورا .تو از کجا این اسمو‌میدونی؟؟؟
لبخندی زد :ملکه ی من احتمالا بخاطر مارک تب کردیو کمی گیج شدی بیا از آب بریم بیرون تا سرما نخوردی .
امکان نداشت راس میگه .فقط یکی منو به این اسم صدا میزد.جلوتر ازش رفتم بیرون تا حمومشو تموم کنه.بانو پارک لباسارو دستم داد و کفت :تبریک میگم ملکه شما واقعا برازنده این.همون طور که کمکم میکرد لباس بپوشم گفتم:
ممنونم بانو پارک.میخوام این خبر تو کل قصر به خصوص حرمسرای امپراطور بپیچه جوری که همه راجبش صحبت کنن.
-ملکه ی خبیث من اینکارا برای چیه؟؟؟
اومدو از پشت بغلم کرد لباسای تمیز پوشیده بود.
برگشتم سمتش:اعلاحضرت بشینین موهاتونو خشک کنم .
و رفتم که پارچه ی خشک بیارم
صداش میومد که داشت با بانو پارک صحبت میکرد:به دیوان عالی اعلام کن پادشاه امروزو کنار ملکش خواهد موند و کسی مزاحممون نشه وعده های غذایی مقوی هم‌برای ملکه بفرستید
بانو پارک اطاعت کردو خارج شد
رفتو  روی تشک مخصوصش نشست بالای سرش روی زانوهام نشستمو شروع کردم خشک کردن موهاش با پارچه
-میدونستی خیلی موزی ای؟؟؟از حرفی که تو حرمسرا به دختر عموت زدیم خبر دارم
+اعلاحضرت انقد خاله زنک بودن براتون خوب نیس.بعدشم من الان همسر جئون جونگکوکم ملومه که باید موزیو خبیث باشم
خنده ی مستانه ای کردو برگشتو منو تو بغلش گرفت .دلم میخواست ازش فاصله بگیرم ولی فرمونهاش مجابم میکرد و اروم بگیرم
دوباره تو بغلش نشستم.با لحن ناراحتی گفتم
+میگم...امشب...واقعا باید هایونو بگم بیاد؟؟؟
-نه ملکه تا چند روز آینده که درد داریو باید نزدیکم بمونی کسیو نمیخوام
گرگم زوزه خوشحالی کشید
+خب بعدش...هایونو؟؟؟
خنده ای کرد:قرقی نمیکنه ملکه ی من تو برام انتخاب کن
+میدونی اگه به من بسپری هایون تو حرمسرا در انتظار خلوتت موهاش رنگ دندوناش میشه دیگه؟؟؟
-مهم نیست.من الان امپراطورم آخرین نگرانیم میتونه همچین موضوع بی ارزشی باشه
+اوم راس میگین
-خب ملکه ی من کی بریم سر اولین قرارمون؟؟؟؟
+فردا؟؟؟؟
-اوووم فردا ...کجا بریم؟؟؟
+باغ پشتی؟؟؟که پره گله؟؟؟
-عالیه.ببین چقد خوبه باهام نجنگی
+احتمالا بخاطر مارکه تا فردا درست میشه نگران نباش
-تویه  بیشرم الان داری به الفات میگی فردا سر اولین قرارمون میخوای بداخلاق باشی؟؟
+ملومه.گرگم مال شماس قلبم که نیست
-هربار که این قضیه رو تکرار میکنی عصبی تر میشم و باور کن عصبی بودنم اصلا به نفعت نیست
سرمو انداختم پایین و جوابشو ندادم
اون روز همه چیز خوب گذشت حتی موقع غذاخوردنم از بغلش پایین نیومدم
فقط وقتی از بغلش پایین اومدم که ملکه مادر اومدن
ملکه اعلام کردم تا نیم ساعت دیگه میان
+خب چرا همینجوری نیومدن؟؟
-چون فکر میکرد الان ممکنه مشغول تولید نوه براش باشیم و مامان میدونه من سیری ناپذیرم.
+اعلاحضرت انقدر بی حیا نباشین لطفا
بلند شد و لباس رسمی شو تنش کردم خودمم مرتب کردم که اعلام کردن ملکه ی مادر وارد میشن روی بالشتکای مخصوص نشستیم و خانوم پارک شروع به سرو دمنوش کرد
~ملکه امیدوارم حالتون خوب باشه جای مارکتون دردناک به نظر میاد
_معلومه که مارک الفایی مثل من دردناک خواهد بود مادرجان
لبخند خجالت زده ای زدم
~پسرم امیدوارم به امگات زیاد سخت نگرفته باشی
-احتمال میدم گرفته باشم چون بدون هیچ آمادگی یا هشداری مارکشون کردم
مگه بیشتر ازین میتونستم خجالت بکشم.اروم زمزمه کردم:اعلاحضرت
م م:امپراطور مطمئنم بهتون آداب رفتار با ملکتون رو آموخته بودم چی شد که خشونتتون انقدر زیاد شد
-شاید چون از ۱۱سالگی فرمانده ی جنگی بودم
درسته .اون از ۱۱سالگی رهبر جنگ بوده و تو همه چیز استعداد خارق العاده ای داره.جوری که بهش لقب شاهزاده طلایی رو داده بودن.و همین سابقه ی طولانیش در آدم کشتن اون رو ترسناک تر میکرد
اون فقط ۲۰سالش بود و هزاران نفر رو بدون در نظر گرفتن چیزی به راحتی به قتل میرسوند .از فکر بهش هم دوباره قلبم از نفرت پر میشدو اخمام تو هم رفت
-ملکه ی من چی شده؟؟درد داری؟؟؟میخوای بغلت کنم؟؟
به خودم اومدم و با یاد آوری موقعیتم لبخند مصنوعی ای زدم.
+اه...نه اعلاحضرت چیزی نیست
~ملکه من میرم دیگه تا شما بتونین استراحت کنین
دلم نمیخواست باهاش تنها بمونم.چجوری هرز بودنش و خونخوار بودنش رو فراموش کرده بودم.دلم میخواست فرار کنم
ملکه مادر رفتو دوباره تنها شدیم اومد سمتم که‌خودمو عقب کشیدم.با گیجی نگام کرد
-چیزی شده؟
+نه...فقط میخواستم برگردم به اقامتگاهم
-برگردی؟؟؟اخه...
+راستش حالم بهتره .اگه درد داشتم دوباره مزاحم اوقات پادشاه میشم
بلند شدمو تو شک رهاش کردم
این احساسات ضدو نقیصم اذیتم میکرد.نمیفهمیدم چرا باید جفت اون میبودم .همیشه تو داستانایی که ندیمم برام میخوند به شاهزاده که با همه مهربون بود میومدو دختر قصه رو نجات میداد .ولی من الان گیر پادشاه سنگدل افتاده بودم

Chosen by moon 🌙 Où les histoires vivent. Découvrez maintenant