Jimin
_جیمینا...این یکیو ببین...بنظرت خیلی کیوت نیست؟؟
با تعجب نگاهی به لباس نوزادی انداختم و اخم کردم.
*تهیونگ بنظرم به اندازه کافی خرید کردیم...قرار نیست که برای یه نوزاد اینهمه خرید کنی...اون خیلی زود بزرگ میشه و همه اینها براش تنگ و کوتاه میشن عزیزم
پرواز پروانه هارو از تصور فندوق کیوتمون توی چهرش حس کردم .
از ذوق زیاد بازو هامو توی دستهاش فشرد.
_اما اون خیلی کیوته...من میخوامش
چشمی چرخوندم.
*خیله خب بگیریمش
نا محسوس به هوا پرید و من به این رفتارای بامزش خندیدم.
_باشه تو خسته ای بیا بریم بشینیم ..اینجا یه کافه دیدم..تا تو انتخاب کنی که چی سفارش بدی من میرم و برمیگردم
با اینکه دوست داشتم باهم بریم بخریمش اما بخاطر شرایطم قبول کردم برم و کمی استراحت کنم .
اون بعد از بوسه ای که روی گونم کاشت ، به سرعت برق و باد از دید خارج شد.
با لبخند منو رو باز کردم.
اگه میدونستم اینقدر خوشحال میشه که بیایم و سیسمونی بگیریم ...خیلی زودتر قبول میکردم که بیایم خرید.
درواقع همش زیر سر اون جلسه ی مشاور بود
فلش بک
به دری که جلوی روم بود خیره شدم...
در چوبی دو لنگه ای که به زیبایی طراحی شده بود و خطاطی خاصی بالای سر در دیده میشد.
مین یونگی
برای چند صدمین بار کاغذ معرفیم رو توی مشتم فشردم و دوباره بازش کردم.
نمیدونستم که چی درسته...اگه میرفتم داخل یقینا من رو از تصمیمی که داشتم منصرف میکرد...
من میدونستم هیچ علاقه ای به این بچه برام نمونده..اون ...اون بچه من ... و کسی که دیووانه وار عاشقش بودم....و تمام زندگی گرم و عاشقانمون ر به گند کشیده بود...اگه فقط میدونستم..اگه میدونستم که...
با باز شدن ناگهانی در یکه خوردم و از افکار سمیم پریدم بیرون..
با حس کردن رایحه ی یک آلفای خالص...اب دهانم رو به زحمت قورت دادم.
رایحش به قدری سنگین بود که حس کردم ضعف دارم و پاهام سست شدن.
این بوی اقیانوس من رو به اعماق موج هاش برد و از ریه هام توان زیستن رو گرفته بود.
'اوه شما حالتون خوبه ؟
به سختی دستم رو به دیوار کناری گرفتم تا نیوفتم .
YOU ARE READING
Dilemma
Randomبحث هامون به هیچ جایی نمیرسه تو هیچوقت نمیخوای منو به اونجا ببری من چیزی که باید بدونم رو میدونم میدونم این به معنای در کنار هم نبودن نیست این دوراھیہ منہ یه بخشی از من تو رو میخواد و بخش دیگم میخواد فراموشت کنه این معمای غیر قابل حل منه (لطفا یکم...