*
قدمهای سنگینش رو به سمت دایره بزرگی که اهالی پک به دور محل ازدواج بسته بودند رفت.به آرومی مردم رو کنار زد و جلو رفت.
کنار سیاما ایستاد.
آلفای مونث با دیدن تهیونگ نفس راحتی کشید.
تهیونگ زیبا شده بود.
چتریهای کوتاهش پیشونیاش رو قاب گرفته بودند و لبهاش به رنگ صورتی میدرخشید.
هانبوک آبیرنگ و ملیلهدوزی شدهاش رو به تن کرده و رایحه سنگین شدهی عسل از همیشه بیشتر خودنمایی میکرد.
چشمهای تهیونگ به جونگکوک و سوکجینی که مقابل هم ایستاده بودند، دوخته شد.
دست سیاما رو روی کمرش حس کرد و سرش رو کمی به سمت زن چرخوند.
سیاما به آرومی لب زد:"مبادا تصمیمهای احمقانه بگیری تهیونگ. اجازه بده همهچیز بهخوبی و خوشی تموم بشه."
تهیونگ خیره نگاهش کرد و بیحرف سرش رو به سمت انیگما و اُمگای جدیدش چرخوند.
سیاما بغضش رو قورت داد و ناخودآگاه دستش رو به دلداری روی کمر تهیونگ حرکت داد.
زمانی که مراحل ازدواج تکمیل میشدند تهیونگ خطاب به سیاما گفت:"من دخترت رو کشتم مادرجان، اما نه اونطوری که شما فکر میکنید."
حرکت دست سیاما متوقف شد و تهیونگ سرش رو به سمت زن چرخوند.
به چشمهاش نگاه کرد و لب زد:"من سومین نفرِ حاضر در اون مکان بودم. به جز من و دخترت جائه یک نفر دیگه هم اونجا بود."
سیاما شوکه نگاهش کرد و زمانی که صدای گوچین و ساز بلند شد، سیاما و تهیونگ بیحرکت به هم نگاه کردند.
لبهای سیاما برای گفتن جملهای لرزید اما تهیونگ جلو رفت و سرش رو به گوش سیاما نزدیک کرد و لب زد:"من توی آتشی که معتمد تو به پا کرده سالها سوختم مادرجان. حالا وقتش رسیده که حقیقت رو کشف کنی چون من دیگه جونی برای مقاومت ندارم."
و از سیامایی که حالا لرزش شدیدی رو توی دستهاش حس میکرد، فاصله گرفت.
سر چرخوند و با دیدن جونگکوکی که با اخم اون دو نفر رو نگاه میکرد و دستش روی کمر سوکجین بود لبخند محوی زد و همراه با بقیه شروع به دست زدن کرد.
سیاما نگاه گیجش رو به اطراف چرخوند و دست به کار شد.
فورا جعبه چوبی کوچک رو از دست خدمهاش گرفت و به سمت سوکجین رفت.
مقابل سوکجین ایستاد و گردنبند مروارید کبود رو از داخلش خارج کرد.
حرکت دستهای تهیونگ متوقف شد و خیره به گردنبند نگاه کرد.
گردنبندی که سالها پیش جونگکوک برای اون درست کرده بود، حالا دور گردن سوکجین خودنمایی میکرد.

أنت تقرأ
Blind [ KookV ]
عاطفية"من همسرتم، من با تو ازدواج کردم. من عروسک لعنت شدهات نیستم." تهیونگ حالا با صدایی که از خشم میلرزید گفت و جونگکوک چهره ناراحتی به خودش گرفت و گفت:"تحت تاثیرم قرار دادی که، حالا چیکار کنیم؟ بگم هرچی تو بگی؟" اُمگا محکم لب پایینش رو از حرص گزید و...