*
"چرا اینکار رو با تهیونگ کردی؟ چطور تونستی اینطور بفرستیش بره؟"یونگی با داد گفت و سیاما خشمگین به جونگکوک نگاه کرد.
"فکر میکردم خیلی رئیس خوبی برای پک هستی اما متوجه شدم که تو فقط به فتح بکجه فکر میکنی و اهمیتی به این مردمی که کنارت زندگی میکنند نمیدی."
سیاما با لحنی پر از سرزنش گفت و به جونگکوکی که بیحرف پشتش رو بهشون کرده بود و بندهای لباسش رو بار میکرد نگاه کرد.
جونگکوک بیحرف بندهای لباسش رو باز کرد و هانبوک مشکیرنگ رو از تنش بیرون کشید.
یونگی عصبی گفت:"داریم با تو حرف میزنیم."
جونگکوک هومی کشید و همونطور که هانبوک مشکیرنگ دیگهای به تن میکرد گفت:"من هم دارم گوش میدم، انتظار نداری که مثل شما دو نفر با سوالهای مزخرف وقتم رو حروم کنم؟"
سیاما خواست چیزی بگه که در کلبهی جونگکوک به صدا دراومد.
"بیا داخل."
جونگکوک گفت و سرباز با سری پایین داخل اومد.
تعظیم کرد و گفت:"تمامی پانصد سرباز داخل پک مستقر شدند و ایونسوک و افرادش از مرزهای اطراف پک خارج شدند."
جونگکوک سر تکون داد و سرباز بیحرف بیرون رفت.
جونگکوک به سمت صندوق لباس گوشه اتاقش رفت و گفت:"میدونید کی درواقع یک رئیس واقعیه؟"
از توی صندوق خز سنگین خرسش رو بیرون کشید و روی شونههاش انداخت و ادامه داد:"کسی که به کم قانع نباشه، عذر و بهانه رو نپذیره و همهچیز رو با هم بخواد. هم برای خودش و هم برای مردمش."
سیاما گیج نگاهش کرد و جونگکوک نیشخندی زد و گفت:"من قرارداد رو مهر کردم، خواستهی لیسونگ ووک رو برآورده کردم و لونای خودم رو با ایونسوک راهی کردم و پانصد سرباز کردم. زمانی که کاروان اونها از مرزهای من خارج بشه دیگه هیچ مسئولیتی در قبال اون کاروان نخواهم داشت و ایونسوک باید هرطور که شده باید تهیونگ رو سالم به پک برسونه، و در طول مسیر باید خودش رو برای مقابله راهزنها و هر حملهی احتمالیای آماده کنه و اگر نتونه تهیونگ رو به پک برسونه کسی که گردن زده میشه اونه."
یونگی ناباور خندید و جونگکوک با لبخند ادامه داد:"و امان از راهزنها مادر! ایونسوک باید خیلی بیشتر مراقب میبود مگه نه؟"
سیاما شوکه به چشمهای پسرش نگاه کرد.
پسری که بزرگ کرده بود یک هیولا بود!
جونگکوک رو به یونگی گفت:"تیر و کمانت رو همراهت بیار."
و از کلبه خارج شد و یونگی به سرعت دنبالش دویید.
VOUS LISEZ
Blind [ KookV ]
Roman d'amour"من همسرتم، من با تو ازدواج کردم. من عروسک لعنت شدهات نیستم." تهیونگ حالا با صدایی که از خشم میلرزید گفت و جونگکوک چهره ناراحتی به خودش گرفت و گفت:"تحت تاثیرم قرار دادی که، حالا چیکار کنیم؟ بگم هرچی تو بگی؟" اُمگا محکم لب پایینش رو از حرص گزید و...