- THREE

336 51 8
                                    


«قسم می‌خورم اگه مینهو بویی از این نفرین ببره، جنگل رو روی سر گله‌ی گرگ‌ها خراب می‌کنم.»

***

صدای قدم‌های آشفته‌ی مینهو تنها چیزی بود که سکوت سنگین جنگل رو می‌شکست و توی بالاترین طبقه‌ی ویلا می‌پیچید. گیج شده بود و سوالات بی‌شمار مثل خوره به جونش افتاده بودن تا اجازه ندن حتی یه نفس راحت بکشه.

مدام روی پارکت‌های قهوه‌ای زنگ و تیره‌ی اتاق قدم می‌زد، با شکسته شدن سکوت، به موهاش چنگ می‌انداخت و اون تارهای مشکی رنگ رو بیشتر از قبل به هم می‌ریخت. سر در نمی‌آورد و احساس می‌کرد مبهوت شده. طناب محکم سوالات بی‌پایانش مثل پیچک نیلوفر دور گلوش پیچیده می‌شد و حتی نمی‌تونست جوابشون رو از کریستوفر بخواد؛ آلفایی که خودش هم سردرگم و نسبتا خشمگین به نظر می‌رسید.

به رفتن مرد بزرگ‌تر چشم‌ دوخت و نگاهش رو از ملحفه‌ی توی دست‌هاش برداشت. نمی‌دونست داره چیکار می‌کنه و طاقت صبر کردن هم نداشت پس با درد عجیبی توی شقیقه‌هاش، تنش رو روی تخت رها کرد و از بالا به نمای جنگل خیره شد.

خیال می‌کرد با اومدنش به اینجا قراره روان آشوبش آروم بگیره ولی هنوز پاش رو روی خاک جنگل نگذاشته و عطر مبهم راز طبیعت توی ریه‌هاش نپیچیده بود که ضعفش به چشمش اومد.

از لرزش دست‌هاش که چند دقیقه‌ی پیش موقع گرفتن اسلحه به سراغش اومده بود، نفرت داشت و همین باعث شد سرش رو بین دست‌هاش بگیره. ابدا راضی نبود که انقدر ترحم‌انگیز به نظر بیاد و قسم می‌خورد که بعد از گذروندن اون‌ دوره‌ی هیت مسخره، دوباره به میدون برگرده.

کریستوفر که با اخم‌هایی درهم از اتاق خارج می‌شد و رایحه‌ی بلوطش رو‌ دنبال خودش می‌کشید، با قدم‌هایی محکم و سرتاسر ابهت از پله‌های طبقه گذر کرد تا به سالن مطالعه برسه؛ جایی که اون گرگ سفید و زخمی کنار میزش جا خوش کرده بود و تلاش می‌کرد از درد خراش روی گونه‌اش، زوزه نکشه و حتی خم به ابرو نیاره.

با اومدن کریستوفر بود که چشم‌های تاریکش رو به چهره‌ی مرد مقابلش دوخت و سرش رو کج کرد. پلک آرومی زد و منتظر موند تا مرد از در شیشه‌ای فاصله بگیره و توی همین فاصله، رایحه‌ی بلوطش رو به سینه‌ی دردناکش منتقل کرد.

دلتنگیش برای اون رایحه هیچوقت کم نشده بود و حتی رو به افزایش هم می‌رفت. تا وقتی که به محض دیدنش تمام خاطرات دور به ذهنش هجوم می‌آوردن، چطور می‌تونست ازش دل بکنه؟ پلک موقرانه‌ای زد و به کریستوفری که حالا مقابلش ایستاده بود، خیره شد.

خراش روی گونه‌‌ی خز سفید رنگ باعث شده بود نیمی از صورتش به رنگ سرخ خون مزین بشه و با اینکه می‌دونست ضرب داغ گلوله‌ای که توسط دست‌های اون امگای کاکائویی درست از کنار پوستش عبور کرده، دردناک‌تر از این حرف‌هاست، باز هم حرفی نمی‌زد و چکه کردن خون از پایین پوزه‌اش رو تحمل می‌کرد.

Our Wet DreamWhere stories live. Discover now