«بهخاطر این فلز کوفتی دوروزه اعصاب و روانمو به هم ریختی هانجی؟»
***
نور متعادلی به سطح میز تابیده میشد و مردمکهای چشم رو آزار میداد ولی آلفای مو قرمز به قدری ذهنش درگیر بود که اصلا متوجه نمیشد آفتاب چقدر بیرحمانه به سطح شیشهای میز میتابه.
به گوشهی میز زل زده بود و با اخمهایی درهم، فکر میکرد. تازگیها افکار زیادی توی سرش چرخ میخوردن و هیونجین فقط میتونست حین گوش دادن به صداهای توی سرش، سیگار بکشه، بخوابه، تمرین کنه، غذا بخوره و نفس بکشه. انگار بها دادن به افکار توی سرش تبدیل شده بود به یه اصل مهم از زندگی که نمیتونست انجامش نده چون هرلحظه همراهش بود.
فکر کردن به حالت عجیبی که جیسونگ با اندرو داشت و حتی خود اندرو... پسر بتایی که انگار از دل آسمون پیداش شده و مقابل آلفای مو قرمز افتاده بود تا اینطور افکارش رو به شورش بندازه.
لبهی انگشتش رو روی سطح میز کشید و درحالی که چهرهی جدیش پر از اخم بود، به زمزمههای دو سه روز گذشتهشون فکر کرد، به خندههای ریز اندرو، پچپچهای در گوشیش با جیسونگ و درنهایت هم ناپدید شدنشون. هردوشون از صبح عمارت رو ترک کرده بودن و هیونجین هم بعد از تمرین با محافظها و یه صحبت کوتاه با فرماندهها، توی حیاط پشتی نشسته بود.
حتی باغ بزرگ پشت سرش هم وسوسهاش نمیکرد تا یه سیب بچینه و سرگرم بشه چون افکارش وظیفهی سرگرم کردنش رو به عهده داشتن. روی صندلیهای حیاط پشتی و کنار فضای سبز نشسته بود و با کشیدن مرموز انگشتهاش روی میز، به این فکر میکرد که یه بتای نوجوون داره امگاش رو ازش میگیره.
همین فکر مسخره باعث شد مشتش رو به آرومی روی میز بکوبه و صدای جابهجایی فنجون قهوه و فندک طلایی رنگش رو بشنوه. جیسونگ طی یکی دو روز اخیر به شدت مشکوک رفتار میکرد و همینکه هیونجین نمیفهمید که امگاش داره چی رو قایم میکنه، اعصابش رو تحریک میکرد.
زیر لب غرید و چشمهاش رو توی کاسه چرخوند ولی زیاد فرصت نکرد که درگیر ناکامی تازهاش بشه چون صدای جیسونگ و اندرو که داشتن از ورودی عمارت رد میشدن، به گوشش رسید. مشخص بود که تازه برگشتن و حالا هم صدای هیجانزدهی اندرو به گوشش میرسید. امگای بابونهای زیاد حرف نمیزد و با لبخند سر تکون میداد. این برای هیونجینی که به شدت روی امگاش حساس بود، هیچ تفاوتی با انفجار انبار باروت نداشت پس فندکش رو از روی میز قاپید و بیتوجه به همهچیز، با صدای نسبتا بلندش گفت:
- جیسونگ.
خندهی امگا محو شد و درحالی که به سمت اندرو برمیگشت و لبهاش به نرمی تکون میخوردن، چیزی زمزمه کرد که هیونجین نتونست صداش رو بشنوه ولی به وضوح دید که اندرو با هردو دستش به ساعد امگا چسبید. انگار که نمیخواست ازش دور بشه و مطمئن بود که قدمهای محکم هیونجین و کوبیده شدن پوتینهاش به کف زمین، نشونهی اتفاقاتی خطرناک و شاید هم جدی هستن.
YOU ARE READING
Our Wet Dream
Fanfiction"Our Wet Dream" توی دنیایی که تنها تصور بقیه از امگاها، یه تن ظریف و روحیهی حساس محسوب میشد، لی مینهو همون امگایی بود که با مهارتهاش تا مقام فرماندهی ضلع غربی عمارت پیش رفت؛ عمارتی که قلب و جسم مینهو رو به دستهای رئیس جدیدش گره زد. با گذشت چند س...