«تو متاسف نباش. اگه شرمنده باشی، قلب مینهو میمیره. فقط بیا برای بچهمون بیشتر بجنگیم... بیشتر از دفعهی قبل.»
***
صدای فرو ریختن قطرات از شیر آب، سکوت آشپزخونه رو میشکست، نوای فرود هر قطره بارون روی شاخههای پهن درختها توی جنگل میپیچید و پشت شیشههای پنجره و بالکن خفه میشد، سکوت اکثر نقاط خونه به یه طریقی میشکست و تنها جایی که ساکتترین نقطهی خونه محسوب میشد، همونجا بود... جلوی در اتاق کریس و مینهو.
حتی قدمهای آروم ولی آشفتهی آلفا هم پشت در رو متر می کردن و انتظار میکشیدن تا مینهو یه نشونهای از خوب بودنش نشون بده ولی انتظارش بیخود بود. هر از گاهی صدای قدمهای محکم و نامنظمش که روی پارکتهای کف خونه مینشستن، سکوت رو میشکستن ولی مینهو هنوز هم ساکت به نظر میرسید.
ماریا دیگه توی اون خونه نبود چون بعد از اون اتفاق، رایحهاش تندتر از قبل حس میشد و این برای مینهو خبر خوبی به نظر نمیرسید چون اون زن حداقل آرامش خاص خودش رو داشت ولی دیگه اون آرامش هم به دردش نمیخورد. آلفایی که عطر میخک میداد، به کلبهی خودش برگشت تا افکارش رو سر و سامون بده ولی قول داده بود که دوباره برمیگرده. میدونست اون زوج به مقداری تنهایی نیاز دارن تا با اتفاق جدید زندگیشون کنار بیان پس تصمیم گرفت تبدیل به یه بار اضافهای روی دوششون نشه.
حتی فلیکس هم به سئول برگشته بود چون غمی که توی خونه جنگلی بنگ جریان داشت، براش زیادی محسوب میشد. فقط اجازه داد آلفاش دنبالش بیاد و دوباره همراهیش کنه تا برای برگشتن دوبارهاش به جنگل و شکستنهای بعدی فرمانده، بتونه کنارش باشه.
قدمهای کریس تند و تندتر از قبل میشدن چون مینهو هنوز هم ساکت به نظر میرسید. از وقتی که آلفا به حالت انسانیش برگشته بود، استخون درد حتی برای لحظهای هم رهاش نمیکرد چون تبدیل شدن بعد از مدتها، به اون آسونیها هم نبود.
زمانی که احساس کرد صبرش برای خبر نگرفتن از مینهو لبریز شده، همراه با رایحهای تیز و تلخ که اوج نگرانیش رو نشون میداد، با پشت دستش به در ضربهی کوتاهی زد.
- مینهو حالت خوبه؟ میتونم بیام تو؟
جوابی نشنید... جوابی نشنید و حالش بدتر شد چون کل زندگیش پشت در قرار داشت و هیچ خبری از خودش نمیداد. حتی یه کلمهی ساده هم به زبون نمیآورد تا کریس اینطور جون به لب نشه ولی شاید حق داشت... مینهو حق داشت برای خوشی از دست رفتهاش عذاداری کنه.
نگاه کریس از نگرانی میلرزید و کمکم اخم ظریفی بین ابروهاش شکل میگرفت تا خودش رو کنترل کنه. میخواست به مینهو حق بده، بهش سخت نگیره و اگه به تنهایی نیاز داره، بهش این اجازه رو بده چون خودش هم اوضاع خوبی نداشت ولی رفتهرفته از نگرانی نفس کم میآورد.
YOU ARE READING
Our Wet Dream
Fanfiction"Our Wet Dream" توی دنیایی که تنها تصور بقیه از امگاها، یه تن ظریف و روحیهی حساس محسوب میشد، لی مینهو همون امگایی بود که با مهارتهاش تا مقام فرماندهی ضلع غربی عمارت پیش رفت؛ عمارتی که قلب و جسم مینهو رو به دستهای رئیس جدیدش گره زد. با گذشت چند س...