- SIX

333 49 5
                                    

«نکنه می‌خوای تا تهش همین‌طور بشینی و مثل یه شاهزاده تماشا کنی که چطور به فاکت می‌دم؟»

***

توی هیچ کدوم از فصل‌های کتاب زندگی، فصلی وجود نداره که همه چیز بر وفق مراد انسان‌ها باشه چون در هرصورت یه نقطه‌ی سیاه وسط زندگی میفته تا رویاهامون رو لکه‌دار کنه.

کتاب زندگی جیسونگ هم لکه داشت؛ یه لکه‌ی پررنگ که کم‌کم بین صفحات قبلی گم می‌شد و هیونجین هنوز خیال می‌کرد جوهر اون لکه به فصل‌های بعدی هم سرایت کرده چون نمی‌تونست باور کنه که امگاش کنار آری باشه و با دیدن شیرین زبونی‌هاش یاد اون اتفاق نحس نیفته.

این تفکرات و ذهن درگیر آلفا به جیسونگ هم منتقل شدن و درنتیجه تصمیم گرفت افکارش رو به گوشه‌ای از ذهنش بفرسته و با سرگرم کردن خودش، به هیچ چیز فکر نکنه ولی اخم‌های درهمش همه چیز رو لو می‌دادن.

درست وسط زمان تمرین محافظ‌ها، به سالن تیراندازی رفته بود و درحالی که همه برای ارتقای مهارت‌های رزمیشون توی سالن دیگه‌ای جمع می‌شدن، جیسونگ با اخم پشت سکو ایستاده بود و دوباره هدفون مخصوص رو روی گوش‌هاش می‌گذاشت تا دور بعدی تمرینش رو شروع کنه.

پر بودن خشاب اسلحه رو که چک کرد، اخم زیبایی بین ابروهاش نشوند و با هردو دستش اسلحه رو به سمت هدف نشونه گرفت. چندین تار از موهای مشکی رنگش گوشه‌های پیشونیش جا گرفته بودن و این‌بار برخلاف همیشه که با تیشرت از طبقه‌ی مخصوصشون بیرون می‌زد، سوییشرت خاکستری رنگی به تن داشت.

آستین‌هاش رو بالا داده و درحالی که زیپ سوییشرتش تا وسط سینه‌اش باز بود، سعی داشت روی هدفش تمرکز کنه. هیونجین این‌ روزها هربار بین بحث‌هاشون اسم آری رو می‌شنید، قاطی می‌کرد و درنهایت عصبانی می‌شد.

حدس زدن اینکه آلفا به رابطه‌ی بین امگاش و اون دختر کوچولو احساس بدی داره، خیلی آسون به نظر می‌رسید ولی جیسونگ نمی‌خواست این حقیقت رو قبول کنه چون قبولش نداشت!

امگای بابونه‌ای چندین سال پیش با درد پدر نشدنش کنار اومده بود. همون روزهایی که خودش رو پشت ماشین‌ قدیمی ولی رنگ شده‌ی گاراژشون قایم می‌کرد تا از دوختن نگاهش به چشم‌های هیونجین فرار کنه، یاد گرفت که هیچ راه چاره‌ای برای تسکین دادن دردش وجود نداره.

جیسونگ دربرابر بی‌رحمی دنیا سکوت کرده بود و تلاش می‌کرد دلش رو به آری خوش کنه چون همین براش کافی بود. پسر مو مشکی تفکرات خاص خودش رو داشت و نیازی به شکایت نمی‌دید ولی آلفاش این‌طور فکر نمی‌کرد.

با همین تفکرات اخمش شدیدتر شد و شلیک‌هاش سرعت گرفتن. هدف زیاد به سکو نزدیک نبود ولی گلوله‌هایی که از اسلحه‌ی امگای بابونه‌ای شلیک می‌شدن، با نهایت مهارت توی جمجمه‌ی هدف فرو می‌رفتن.
با خالی شدن خشاب اسلحه، هدفون مخصوص رو از سرش جدا کرد و دستی به کنار گوش‌هاش کشید. موهای مشکی رنگ و تیره‌اش به خاطر حبس شدن زیر سطح هدفون، نم‌دار شده بودن و قفسه سینه‌ی رنگ پریده‌اش از زیر یقه‌ی باز سوییشرت بالا و پایین می‌شد.

Our Wet DreamWhere stories live. Discover now