«ماریا بگو حالش خوبه وگرنه همین ته موندهی جونم هم از تنم میره.»
***
توی اون ساعت از شب همهچیز آروم و مرتب به نظر میرسید. ماریا توی سالن مطالعه نشسته بود و با لذت بردن از صدای سکوت کتابخونه و عطری که بین کتابها میپیچید، مشغول ورق زدن یکی از کتابهای قدیمیای بود که سالها پیش شروع به خوندنش کرد ولی هیچوقت موفق نشد تمومش کنه.
بیدار مونده بود چون به حضورش نیاز داشتن. امگایی که طبقهی بالای خونه با آرامشی کذایی توی تخت دونفره پلکهاش روی هم قرار داشتن و اصلا از اتفاقات چند ساعت بعدش باخبر نبود، همون امانتی عزیزی محسوب میشد که کریس به دستهای مادرش سپرده بود.
توی اتاقی که صدای نفسهای منظم مینهو توی فضاش میپیچید، انقدر سکوت حکمفرما بود که هر بیداری رو به خواب میبرد. آباژور کنار تخت نور کمی از خودش ساطع میکرد تا فلیکسی که با فاصله از مینهو روی تخت خوابیده بود، دوباره از تاریکی نترسه.
درواقع خواستهی ماریا بود که فلیکس درست کنار فرمانده بخوابه چون هیچ اعتمادی به گرگ سرکش کریستوفر نداشت. نمیدونست کی تصمیم میگیره نمایان بشه و با اون اوضاع نمیتونست لحظهای از مینهو غافل بشه.
حتی خودش هم نمیتونست کنار امگای پسرش باشه چون اعتمادی به رایحهی میخکش نداشت. مینهو به خاطر شرایطش نمیتونست مدت طولانی در معرض اون رایحه قرار بگیره چون بدنش بهش عادت نکرده بود. فلیکس هم همین بود... اون پسر با شامهی تیزش توانایی نداشت به راحتی توی رایحهی سنگین زن نفس بکشه پس ماریا این تصمیم عاقلانه رو گرفت که با دور شدن ازشون، اجازه بده راحتتر به خواب برن. میدونست هر اتفاقی که بیفته، گرگ درونش به راحتی متوجهش میشه.
عقربهها به ساعت سه نیمه شب نزدیک میشدن ولی صدای نفسهای منظم فرمانده داشت دچار اختلال میشد. دیگه قفسهی سینهاش به طور منظم بالا و پایین نمیشد و جوری نفس میکشید که انگار توی گلوش پر از اسیده.
برای لحظهای تنش از سرما لرزید و مینهو که توی عالم خواب بود، نفسش رو به سختی بیرون داد. توانایی نداشت هوشیاریش رو به دست بیاره ولی دچار تناقض شده بود. انگار توی یه رودخونهی یخ بسته رهاش کرده بودن ولی شکم و سینهاش از حرارت میسوختن.
سینهاش به خسخس افتاد و با سرانگشتهاش به ملحفه چنگ زد تا نجات پیدا کنه. جوری سرما و گرما رو حس میکرد که مطمئن بود فاصلهای تا ترک برداشتن تنش وجود نداره ولی همچنان نمیتونست پلکهاش رو از هم فاصله بده تا بیدار بشه... حسش شبیه بختک بود.
پوستش داغ و داغتر میشد ولی مینهو احساس سرما میکرد و دندونهاش با لرز به همدیگه کوبیده میشدن. ماه پشت ابرها میرفت و با هربار که پشت تیکه ابری سیاه و تیره قایم میشد، مینهو بیشتر از قبل گردش مواد مذاب رو زیر شکم تختش احساس میکرد.
YOU ARE READING
Our Wet Dream
Fanfiction"Our Wet Dream" توی دنیایی که تنها تصور بقیه از امگاها، یه تن ظریف و روحیهی حساس محسوب میشد، لی مینهو همون امگایی بود که با مهارتهاش تا مقام فرماندهی ضلع غربی عمارت پیش رفت؛ عمارتی که قلب و جسم مینهو رو به دستهای رئیس جدیدش گره زد. با گذشت چند س...