اشتباهِ سرنوشت:شروع ماجرا

457 31 8
                                    


قلب هیچکس از سنگ نیست! حتی اگه یه شیطان وجودتو تسخیر کرده باشه...

ویو لیسا:
صبح با صدای آلارم گوشیم که شبیه طبل میمون بود از خواب بیدار شدم.صورتم پف کرده بود و موهام شلخته شده بود.امروزم یه روز کسل کننده دیگه بود. برای صبحونه رفتم پایین که دیدم مامانم سر میز داره صبحونه میخوره.

_واو عجب لیدی جذابی هستی شما!خیلی خوشگلید

+عه لیسا بیدار شدی؟صبحت بخیر بچه خرس!

_ماماان من بچه خرس نیستم من بچه خرگوشم

+باشه بابا بیا یذره صبحونه بخور بعد یه سر برو
شرکت بابات.

لبخند روی لبام محو شد.
_اولن اون بابای من نیست دومن عمرا اونجا نمیرم! از وقتی بابام مرده ، این مرد شده همچیت مامان! حتی اگه پولدارم باشه هیچوقت نمیتونه بابای من باشه!

میدونم مامانم خیلی بیشتر ناراحته اما اون لحظه عصبی بودم.

جلوی بغضمو گرفتم و رفتم تو اتاقم. آره خب من از ۱۰ سالگیم بابام مرد...خیلی زود پرپر شدو رفت. حسرتی که از ۱۰ سالگی به بعد تو دلم موند: بابام . و ۱۳ سالگیم این خرفت شوهر مامانم شد یعنی پارک هانگبین.

اوایلش دوسش داشتم اما وقتی بهم تو ۱۵ سالگی‌ تجاوز کرد و نتونستم به کسی چیزی بگم ،ازش متنفر شدم و فهمیدم چقدر بدبختم. تازه این بس نبود بلکه به همه میگفت من دختر واقعی بابام نیستم! نمیدونم یه مرد چقدر میتونه عوضی و نفهم باشه .

حالم گرفته بود . به جنی بهترین دوستم زنگ زدم که بریم‌ لب ساحلِ نزدیک شهر و اونم قبول کرد .

سریع یه تیشرت لانگ سفید با شلوار بگ مشکی و چندتا اکسسوری پوشیدم و بدون اینکه چیزی بگم از خونه خارج شدم.

ویو جنی:

داشتم مسواک میزدم که گوشیم زنگ خورد. لیسا بود.

+الو سلام لیسا چطوری؟
_سلام..والا چی بگم حالم یذره گرفته‌ست
+چرا؟
_میگم حالا...میتونی بیای بریم ساحل لورِس؟(اسم ساحل)
+اوم...اوکی ۴۰ دقیقه دیگه میام دنبالت .
_باشه پس فعلاً
فعلاً
دلیل ناراحتی لیسا رو حدس میزدم اما سریع دهنمو آب کشیدم ، بعدم یه تیشرت مشکی لانگ با شلوار جینِ آبی زاپ دار پوشیدم و با سرعت سوار ماشین شدم که دیرم نشه
ویو لیسا:

با جنی رفتیم ساحل . برای اینکه خوشحالم کنه،باهم از دست فروشا لباس ساحلی خریدیم و آبمیوه و شیک خوردیم . با وزیدن باد احساس میکردم هر لحظه ممکنه شناور بشم. واقعا حس آرامش خوبی داشتم البته به لطف جنی.

ساعت یک که شد گفتم بریم خونه که جنیم تایید کرد و گفت:
+به مامانم چیزی نگفتم اگه از طراحی لباساش برای هفته مد برگرده قطعا منو میکشه.

داشتیم به سمت ماشین جنی میرفتیم. کوچه خلوت و گرم بود. صدای گوش خراش موتورسیکلت اومد و توجهی نکردیم. اما یهو یه مَرده ناشناس با همون موتور سیکلت جلومون وایستاد. سریع یه فلش گذاشت تو دستم و گفت:
-خوب مراقبش باش. رمزش ef35 عه. و بعد به سرعت رفت. همه چی در ۱ ثانیه اتفاق افتاده بود!
خشکم زده بود! ترسیده و شوکه بودم و درنتيجه نتونستم هیچکاری کنم! به فلش که از ناکجا آباد پیداش شده بود خیره شدم و بعد به جنی که مثل من شوکه بود و با دهن باز فقط نگاه می‌کرد.

𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙨𝙝𝙖𝙙𝙤𝙬Where stories live. Discover now