استایل همه رو پایان این پارت گذاشتم؛)
**************************************
همون موقع در باز شدو کوک اومد داخل. تو لباس دامادی خیلی قشنگ و جذابتر شده بود. سرمو پایین انداختم تا بغض و عصبانیتم رو پنهان کنم.
کوک با صدای بمش گفت:_لیسا چرا نگفتی بابات اینجاست؟
نیشخندی زد و رو به هانگبین ادامه داد:_خوش اومدین آقای پارک.
هانگبین صورتش از عصبانیت قرمز شده بود.
کوک دستشو روی شونه هام گذاشت و منو به خودش نزدیکتر کرد. شوکه نگاش کردم که دیدم تو نگاهش یه نقش بازی کنِ خاصی هست بخاطر همین منم متقابلا بغلش کردم.
هانگبین گفت:
+فکر کنم باید شمارو تنها بزارم.
و با سرعت خارج شد.
هر دو سریع از بغلِ همدیگه بیرون اومدیم.
بعد رفتن کوک دوباره هانگبین عوضی اومد تو اتاق انتظار و گفت :+دستمو بگیر بریم پیش دامادت که بدبختیت شروع شه...هههه
احساس بدی گرفتم.
اما در دوباره باز شد و بابای کوک اومد تو و دستمو گرفت و رو به هانگبین گفت:
_ببخشید جناب پارک اما ترجیح میدم عروسم دستمو بگیره .
و هانگبین رو با عصبانیتش تنها گذاشتیم.ویو کوک: نمیتونستم یه لحظه ازش چشم بردارم...انگار چشمام روش قفل شده بود.بعد اینکه حلقه هامونو دوباره انداختیم و هر دو بله رو دادیم، دستشو دورِ دستم حلقه کرد و تو مسیر سالن عروسی راه رفتیم. همه برامون دست میزدن. چشمای مادرمون اشکی بود، رونا با شوق نگاه میکرد، بابام میخندید ولی هانگبین..این عوضی بدجور رو مخمه...احساس کردم لیسا بعد حرف زدن با اون حالش گرفته شد...
تو همین فکرا بودم که تو وسطای مسیر ۶ تا دختر و پسر رو سرمون، از سبد گل ریختن.
در آخر مسیر هم فشفشه های رنگی روشن شد .
به لیسا نگاه کردم. چشماش از خوشحالی ستاره ای شده بود.
دیدن قیافش باعث شد لبخندی روی لبم نقش ببنده.
بلاخره با آخر مسیر رسیدیم و همه با کلی جیغ و دست و سوت برامون خوشحالی کردن.
قرار بود عروسی ساده ای بگیریم بخاطر همین خیلی شلوغش نکردیم.
وقتی لیسا دسته گلشو به سمت مهمونا پرت کرد، دست گل به دست رزی افتاد.
صبر کن...رزییی؟ این یعنی جیمین یکی از بهترین دوستامم همراهشه!چون رزی دوست دختر اونه. چرا متوجهش نشده بودم؟ با هیجان با چشمام دنبال جیمین گشتم.ویو تهیونگ: از وقتی اومده بودم هی داشتم به جنی نگاه میکردم. دست خودم نبود. میز اون و مامانش نزدیک میز من بود و به همین خاطر ناخودآگاهم نگاهم بهش میافتاد. دوباره دست گذاشته بود رو نقطه ضعفم...چون دوباره تیپِ قرمز زده بود.
وقتی کوک و لیسا داشتن راه میرفتن قرار بود سه تا پسر که شامل من و سه تا دختر که شامل جنی هم میشد، رو سرشون گل بریزیم.وقتی گلها رو ریختیم،نگاهمون بهم گره خورد. ناخودآگاه لبخندی بهش زدم و اونم متقابلا لبخندی تحویلم داد.
وقتی داشت گلها رو میریخت از ته دل میخندید و این قلب منو هم میریخت.
تو همین فکرا بودم که با احساس دستِ دو نفر رو شونه هام به عقب نگاه کردم. وقتی صورتشنو دیدم ... باورم نمیشد! اونا جین و جیمین بودن! جیمین و منو کوک و جین بهترین دوستای هم بودیم که دو سال پیش محل زندگیمون جدا شد. و این باعث شد خیلی کم همو ببینیم.
جیمین که رفت استرلیا، منم که هلند بودم و فقط جین با کوک کره بودن که جین بخاطر کار باباش مجبور شد به قسمت خاصی از کره مهاجرت کنه.
انقدر هنگ بودم که فقط با خوشحالی نگاشون میکردم. تنها جمله ای که تونستم به زبون بیارم این بود:
_جیمین! جین!
پریدم بغلشون کردمو گفتم:
_کجا بودید ! خیلی دلم براتون تنگ شده بود بیمعرفتا
جین:
+یاا! تو هیچ سراغی از ما گرفتی؟
جیمین:
×راست میگه!
VOCÊ ESTÁ LENDO
𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙨𝙝𝙖𝙙𝙤𝙬
Fanfic(( سایه تو )) شیطان هم یه فرشتهست. کاپل: لیسکوک، تهنی،جیرز،جینسو