همونطور که قول داده بودم دومین پارتِ امروزم آپ شد🫶
فقط حمایت کنید زیباها-
-------------------------------------------------------------ویو لیسا:
شامو خورده بودیم الان ساعت ۱۰:۳۰ بود.
طبق معمول پسرا جدا داشتن راجب ماموریت و مواد و محلول و هزارجور کوفت و زهرمار حرف میزدن و ماعم چند متر اونورتر نشسته بودیم.
جالب اینجاست حرفم نمیزدیم.
به کوک نگاه کردم.
خیلی جدی حرف میزد.
دستی روی موهام کشیدم و رفتم حیاط.
پشت سرم جنیم اومد.
جنی قدماشو تند تند ورداشت و به من رسید.
بهش نگاهی کردمو لبخند زدم.
نفسشو با صدا داد بیرون و گفت:_لیسا من واقعا دلم نمیخواد تنها به اون ویلا برگردم.
دستشو گرفتم و تو صورتش نگاه کردم.
منم گفتم:+میدونم ... واقعا سخته ...دوست داری پیش منو کوک بمونی؟
جنی اول چپ چپ نگاهم کردو گفت:_عه عه ...دقت کردی دیگه بهش میگی کوک؟ انگاری یه خبراییه نه؟
و ابروهاشو بالا داد
با تعجب در حالی که هی کلمات از زیر زبونم در میرفتن گفتم:+واقعا که! نه خب...معلومه نه...اصلانم هیچ حسی بین منو اون نیست
جنی ریز خندید و گفت:
_من که خودم میدونم...اینارو ولش...راستش نه من نمیخوام تو خونه کوک بمونم. اینجا راحت نیستم اگرم دخترا برن که کاملا معذب میشم.
+پس چیکار کنیم؟
_هعی...
سنگی رو با پاش به طرف فواره های آبی، پرت کرد و ادامه داد:_الان که فکر میکنم باید آویزنتون شم...به خونه قبلی برمیگردم اما زود زود میام دیدنتون
+عالیه در ضمن آویزنمونم نیستی
بغلش کردمو زیر گوشش گفتم:+یادته اولین روز نمیومدی؟ الانو ببین ...بهم وابسته شدی
_اَییی باشه بابا اینهمه نچسب به من
و خندید.ویو تهیونگ:
قرار بود فردا رو کلا نباشیم...عملیات فوری پیش اومده بود.
باید دخترا فردا رو هم اینجا میموندن و از اونجایی که عملیات فردا واقعا خطرناک بود حق بیرون رفتن ندارن.
جین رو به کوک گفت:_کوک تو که دستت آسیب داره...میتونی بیای؟
کوک جواب داد:
×نه من خوبم
رفتم حیاط چون واقعا دیگه از فضا و هوای گرم خونه خسته شده بودم.
دستامو گذاشتم توی جیبم و به صدای بیرون گوش سپردم. بادِ خنکی وزید که باعث شد لبخند کمرنگی بزنم که زود محو شد.
رفتم کمی نزدیکِ صندلیا تا روشون بشینم و با گوشیم ور برم.
سرم پایین بود و به سنگ فرشِ حیاط چشم دوخته بودم.
وقتی به صندلیا و میزا رسیدم،نشستم.
گوشیمو ور داشتم و رفتم تو حالِ خودم.
۱۰ دقیقه بعد صدایی اومد. گوشامو تیز کردم و گوشی رو داخل جیبم گذاشتم.
اما هر چقدر که نگاه میکردم چیزی جز سایه و تاریکی نمیدیدم.
دوباره صدا اومد.
اینبار تفنگمو بیرون آوردم و آهسته آهسته جلو رفتم.
صدا از صندلیِ تابی میومد.
انگار کسی اونجا بود. شاید جاسوسِ سهونه؟ یا اون یکی دشمنامون؟
با احتیاط نزدیک شدم و وقتی به تاب رسیدم با صدای بلند رو به شخصِ روی تاب گفتم:
_دستاتو ببر بالا! همین حالا! اگه اینکارو نکنی همین الان گلوله رو تو مغزت خالی میکنم!
YOU ARE READING
𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙨𝙝𝙖𝙙𝙤𝙬
Fanfiction(( سایه تو )) شیطان هم یه فرشتهست. کاپل: لیسکوک، تهنی،جیرز،جینسو