نگرانی:بيهوشي دخترا

264 23 92
                                    

درودد
متاسفانه نت نداشتم بخاطر همین این دو روز پارت نداشتیم🌚
لطفا ووت هارو بالا ببرید چون خیلی انرژیم گرفته میشه وقتی میام میبینم پارتا فقط ۱۳ تا ووت دارن*
-------------------------------------------------------------
ویو تهیونگ:
خیلی نگران جنی بودم. به طرز فجیعی قلبم از شدت اضطراب و نگرانی برای جنی، به قدری تند میزد که حس کردم الاناست که قلبم بدنمو سوراخ کنه.
هر دو دقیقه یبار بیرون میرفتم تا ببینم دکتر اومده یا نه اما هر بار فقط ناامیدتر میشدم.
سمت جنی که حالا بی حال و زخمی روی تخت افتاده بود، رفتم.
بدنش رنگ پریده بنظر میرسید.
دستی روی صورتش کشیدم و به صورتش که سالها دلتنگش بودم نگاه کردم.
تنفس مصنوعی نمیخواد؟ لازمه که بهش تنفس بدم؟
صورتمو نزدیک صورتش بردم که یهو یادم افتاد چند دقیقه پیش تو حیاط سرفه کرد و آب رو بیرون ریخت!
سرمو خاروندم و دوباره به موقعیت قبلیم برگشتم.
من یه بی‌مسئولیتم! بعد چند سال بازم نتونستم به خوبی مراقبش باشم و مثل همیشه خراب کردم....
نگاهم به کبودی ها و زخمای زیادِ بدنش افتاد.ناخودآگاه حس عصبانيت خیلی بدی کل وجودمو فرا گرفت.
اون سانِ حروم لقمه به خودش این اجازه رو داده دستش به بدن نحیف جنی بخوره؟
حس میکردم اگه همین الان سانو ببینم جوری تیکه تیکه‌ش میکنم که حتی قاتلای سریالیم خودشونو خیس کنن!
تو همین فکرا بودم که با صدای صحبت کردن شخصی داخل خونه از فکرم بیرون اومدم و به سمت صدا راهی شدم.

ویو جیمین:
رزی بهم گفت نرم...گفت نرو اما من بازم رفتم و گل رزمو تنها گذاشتم! بازم به حرفش گوش نکردم و حالا گل رزم تو دستام زخمی و پرپر رها شده.
دستای رزیو گرفته بودم و منتظر کوچکترین صدایی از طرف رزی شدم.
هیچی به هیچی. هیچی صدا یا تکونی نمی‌خورد.
من تا به الان نمیدونستم که چقدر رزی برام مهمه.
سرمو به دستاش چسبوندم و به خاطراتمون فکر کردم.
خنده‌هاش خیلی زیباست...ای کاش زودی بلند شه دوباره دستامو بگیره و ازم خواهش کنه بریم بیرون...من خرم اگه بگم نه.
اولویت من تنها یه نفره اونم فرشته بی بالِ روبه‌رومه.
بدنش رو نگاه کن...فرشته‌مو سیاه و کبود کردن...فقط تو بیدار شو رزی میدم خودت بزنیش.
ویو جین:
خسته و کلافه از وضعیت فعلی خودمو رو تختی که جیسو روش بود رها کردم.
به سمتش برگشتم و به صورتِ ماه مانندش زل زدم.
تقصیر من احمقه که دیر رسیدم.
صورتشو به صورتم چسبوندم و زمزمه کردم:
تروخدا فقط چشماتو باز کن...باز کن بزار دوباره شاهد زیبایی‌های تموم نشدنیت باشم. بزار بازم شوخی کنیم و بخندیم. بازم دعوام کن و بگو سیگار نکش...فقط به تو گوش میدم.
چشمامو آروم بستم و سعی کردم خودمو از افکار منفی دور کنم.
طولی نکشید که با صدای صحبت کردن یکی چشمامو باز کردم و روی تخت نشستم.
کی بود؟...حتما دکتره.
سریع پایین رفتم.

ویو لیسا:
آروم چشمامو با اخم باز کردم. اخمم از شدت سردردی بود که داشتم. هنوز حس میکردم داخل ریه هام آب وجود داره.
به سختی چشمامو کامل باز کردم.
بعد از چند تا سرفه ناشی از اتفاقی که برامون افتاده بود، دور و اطرافمو نگاه کردم. اتاق کوک بود.
خواستم دستی به صورتم بکشم که یه چیزی مانعش شد!
برگشتم و دیدم که به دستم سُرم وصله.
با تعجب یه بار دیگه نگاه کردم.
صبر کن! من الان اتاق کوکم و تو جهنم نیستم! پس من نمردم و نجاتم دادن!
واقعا خیلی خوشحال بودم از اینکه نمرده بودم.
کسی به جز من داخل اتاق نبود.
هنوز نصف سرمم مونده بود پس دوباره دراز کشیدم و صبر کردم تا سرمم تموم شه.
سرم بهم حس سرمای شدیدی رو منتقل می‌کرد.
به تمام اتفاقات امروز حسابی فکر کردم.
اگه کوک منو نجات نداده بود مرده بودم...یه تشکر بهش بدهکارم اونم یه تشکر درست و حسابی. بلاخره جونمو بهش مدیونم.

𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙨𝙝𝙖𝙙𝙤𝙬Donde viven las historias. Descúbrelo ahora