ویو کوک:
از تهیونگ پرسیدم:چیشده؟چیزی رو داری پنهون میکنی، نه؟
+لعنتی...از کجا فهمیدی؟
_قیافت ... حالا سریع بگو مشکل چیه
+خب ۳ روز دیگه مراسم داریم که میزبان خانواده توعه و همونطور که میدونی، امسال که ۲۸ سالت میشه بابات قراره اختیار کل خانواده جئون رو بهت بده و پول بیشتریم بهت بده درسته؟
_خب؟
+اما بابات یه شرطی واسش گذاشته
_ودف؟ مگه قول هم شرط داره؟!!
+بابات گفت بهت بگم اگه تا روز مراسم ازدواج نکنی هیچی بهت نمیده ولی اگه ازدواج کنی بهت علاوه بر تموم اونها ، هم پولی که میده رو بیشتر میکنه هم اگه عروس همه چی تموم باشه یه زمین گرون و عالی رو به نامت میزنه.
_چی میگی؟! اون وقتی یه قولی بهم داده باید به اون لامصب عمل کنه این مسخره بازیا دیگه چیه! من اصلا کیس مناسبم ندارم! اصلا هیچی نده! از اولم میخواست یه کاری کنه که امسال به اونایی که قولشو داده بود نرسم.
+خوددانی
_لعنت بهش...باید به بابام زنگ بزنم که واقعا دیگه داره شورشو درمیاره.
مکالمه زنگ:
_الو بابا+چه عجب از ما یاد کردی
_تهیونگ چی میگه؟ شرط ازدواج دیگه چه کوفتیه؟ وقتی یه قولی بهم دادی نمیتونی بزنی زیرش!
+من زیرش نزدم و نخواهم زد!! فقط یه شرطی واسش گذاشتم! جنابعالی داره ۲۹ سالت میشه کم کم ! پلیسا دنبالمونن و هنوزم کسیو نداری! حتما باید یکیو برای تکیه و مدیریت داشته باشی!
_من نمیخوام ازدواج کنم!!
+میدونی چیه اگه تا روز مراسم نامزد نکرده باشی اینا رو که بهت نمیدم هیچ سرمایهمم بر میدارم ! اما اگه عروست واقعا خوب باشه علاوه بر همه اینا پول بیشتر و زمینم بهت میدم
_بابا هیچ میدونی خیلی مضخرف میگی؟
+تویی که اینا رو مضخرف میدونی! من حرفامو زدم انتخاب با توعه. و بعد قطع کرد.
از عصبانیتم گوشیمو پرت کردم زمین.سرخ شده بودم .هیچی راجب آینده و سرنوشتم نمیدونم اما اینو میدونم که الا باید برم خونه و انقدر بوکس کار کنم تا خالی بشم.
تهیونگ: _ نمیای ؟ اگه نمیای ما بریم+خیر دارم میام
گوشیمو از رو زمین ور داشتم و رفتم سوار ماشین شدم.
به تهیونگ گفتم:_ یکی از اون احمقای مثلا کاربلدو بفرست تا فلشو به هواسا بدن.
+اوکیویو لیسا:
اون عوضی بهم دروغ گفت! داد زدم: آشغال! اما به هر حال اون رفته بود و صدامو نمیشنید. خیلی حرصم گرفته بود. بعد چند دیقه جنی بهوش اومد. گیج و مَنگ پرسید: _ ما کجاییم؟
YOU ARE READING
𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙨𝙝𝙖𝙙𝙤𝙬
Fanfiction(( سایه تو )) شیطان هم یه فرشتهست. کاپل: لیسکوک، تهنی،جیرز،جینسو