بخیه:عملیات فوقِ خطرناک

106 12 21
                                    

ببینید کی برگشته با پارت جدید:))
بلی من 😔🤍
لطفا حمایت یادتون نره لاوا 🫶
راستی سعی کردم پارتای رزمین و جینسو رو بیشتر کنم^^
-------------------------------------------------------------

ویو لیسا:
نگاهی به کوک کردم. چیزی نمی‌گفت.
چیزی نگفتن نشونه‌ اوکی بودنه پس باید بخیه زدنو شروع کنم.
چندشم میشد که همچین زخمی رو بخیه بزنم...اما چاره ای نداشتم.
اول یه ماسک سفید به صورتم زدم و کارو شروع کردم.
پماد بی حس کننده زدم به جای زخمش اما خب بازم باید دردشو تحمل کنه.
بعد از ضد عفونی کردنِ دستش با بتادین،یواش یواش شروع به بخیه زدن کردم.
سعی می‌کردم بخیه ها رو آروم بزنم و جوری انجامش بدم که حس درد کوک کمتر بشه.
با دقت داشتم بخیه میزدم و عرق می‌ریختم.
نگاهی به کوک کردم. عرق می‌ریخت و دهنشو با لبهاش محکم بهم چسبونده بود تا دردو تحمل کنه.
درد داشت اما بروز نمی‌داد. شاید از اینکه بروز بده مثل یه سنگ سخته خوشش میومد اما ما هممون انسانیم!
کارمو ادامه دادم و ازش‌ پرسیدم:

_دردت خیلی زیاده؟

درحالی که سعی می‌کرد ناله نکنه و خودشو استوار نشون بده جواب داد:

+میتونم تحمل کنم فقط زودتر کارتو انجام بده

در واقع این سوالو پرسیدم تا حواسش پرت بشه و دردش خودشو کمتر نمایان کنه.
آخرین قسمتای بخیه بود و من با نهایت دقت و احتیاط داشتم کارمو به پایان میرسوندم.
تا کمر خم شده بودم رو دستش تا اشتباهی ازم سر نزنه.
کار بخیه زدنش تموم شد و من یه نفس عمیق و راحتی کشیدم.
بلاخره تموم شد.
حالا تتوهای رو دستش دوباره بهم پیوند خورده بودن.
با خنده نگاهی به نتیجه انداختم و از اینکه اشتباهی ازم سر نزده بود خوشحال بودم.
ماسکمو در آوردم و با یه باندِ جدید، جای بخیه‌شو آروم بستم.
یه گره خوشگلم زدم روش که مثل امضای کارم باشه.
با ذوق و لبخند به کوک نگاه کردم و گفتم:

_تادا! تموم شد

ویو کوک:
وقتی تادا رو گفت مثل یه دختر بچه ۳ ساله بنظر میومد.
لبخندی کمرنگ زدم و از اونجایی که حالِ خوبی نداشتم، آهسته تشکر کردم‌ و به خواب فرو رفتم.

ساعت ۹:۱۰ صبح؛

با صدای کوبیده شدنِ در، یهو از خواب پریدم.
با اخم به اطراف نگاه کردم و وقتی فهمیدم کار کارِ جین یا جیمینه، اطراف چشمامو ماساژ دادم و بعد کنار زدن موهام،چشمام دیدِ تارش از بین رفت.
به سمت راستم نگاه کردم که دیدم لیسا بغلم کرده و خوابیده!
بغل کردن کافی نبود یکی از پاهاشم انداخته بود روی بدنم!
حالا خودش میگفت نیای نزدیک من.
دوباره نگاهی به چهره‌ش انداختم.
بانمک خوابیده بود...حتما داره خواب هفت پادشاهو میبینه.
خنده‌ای کوچیک کردم و کامل به سمت لیسا برگشتم.
موهای چتریشو بهم ریختم. آخ که چقدر این بهم ریختن موهاشو دوست داشتم.
پوزخندی زدم و آروم و با احتیاط خودمو از زیر لیسا بیرون کشیدم.

𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙨𝙝𝙖𝙙𝙤𝙬Where stories live. Discover now