مراسم خانواده جئون:آشنایی

207 25 8
                                    

ویو جنی:
ظهر بیدار شدم و دیدم لیسا نیست.نگرانش شدم بخاطر همین از اون مردای سیاه پوش سوال کردم و اونا گفتن با رییس(کوک) رفتن خرید.
برای لیسا خوشحال بودم که مامانشو دیده اما خودمم دلم برای مامانم خیلی تنگ شده بود. حداقل لیسا میتونست مامانشو ببینه اما من چی؟

تو همین فکرا بودم که لیسا و کوک برگشتن.حالا تو دست لیسا انگشتر وجود داشت که نشون میداد متاهل شده. گفتم :مبااارکت باشه دیگه رسما متاهل شدیا :)

لیسا لبخندی زدو گفت: مبارک که نیست اما مرسی و بغلم کرد.
کوک دستور داد تا بازم کنن.کش و قوسی به بدنم دادم. به لیسا گفتم خوشبحالت ... تونستی مامانتو ببینی.
لیسا لبخندش محو شد و رو به کوک گفت:
_جنی نمیتونه مامانشو ببینه؟

+اگه بخواد شاید بتونم بزارم با تهیونگ بره

_اینهمه آدم داری حالا چرا اون!

_یخت وا شده ها! یکاری نکن از اینکه آزادت کردم پشیمون شم!

به لیسا گفتم:ولش کن اصلا نمیخواد...لیسا فقط لطفا به مامانت زنگ بزن بگو به مامان منم اطلاع بده

_باشه سیسی جونم

ویو لیسا:جنی رو تو یکی از ویلاهای کوک که نزدیک خونه خودش یعنی جایی که ما بودیم، پیاده کرد . من باهاش خداحافظی کردمو گفتم بهش زود به زود سر میزنم اونم خندید‌. کوک هم به چندتا از بادیگارداش گفت اونجا مستقر شن‌.
۵ تا خونه بعد خونه اصلی کوک بود وقتی رسیدیم جلو در خونه‌ش ۳ تا بادیگارد وجود داشت‌. همه بادیگارد تعظیم کردن و در خونه رو برامون باز کردن.
خونه خیلی خیلی بزرگ بود! انقدر زیبا بود که غیر واقعی بنظر میرسید.
حیاط جلویی خونه انقدر بزرگ بود که ۲ تا هواپیمای غول پیکرو داخلش جا میداد. تو حیاط ۲۳ تا بادیگارد وجود داشت! (شمردمشون^^)
کوک ماشینو برد پارک کنه.
پارکینگ نمای سبزه وار داشت و به غیر از لامبورگینی که سوارش بود ۴ تا ماشین مدل بالای دیگه هم داشت! و ۵ یا ۶ تا هم ون مشکی بنز داشت.دهنم باز مونده بود. حیرت زده شده بودم.
تازه تو حیاط پشتی خونه، که کمی نسبت به حیاط جلویی کوچیکتر بود، یه استخر خیلی قشنگ و بزرگ و همچنین دو طبقه وجود داشت که میتونستی از منظره طبیعت لذت ببری و غروب و طلوع آفتابو تماشا کنی.
تو حیاط جلوییم یه حوض بزرگ با آبفشان به شکل پری وجود داشت.
داخل خونه ام خیلی قشنگ بود. یه خونه ۴ طبقه‌ بود که هر طبقه ۸۰۰ متر بود! چیدمان و تزئینات خونه به قدری قشنگ بود که یه لحظه فکر کردم ورودی بهشته!
تازه ۵ تا عم خدمتکار داشت.
با صدای کوک به خودم اومدم:
_کدوم اتاقو ور میداری

+فرقی نمیکنه

_یکی از اتاقای طبقه ۳ رو ور دار که نزدیک اتاق خودم باشه تا اگه اتفاقی افتاد بتونی سریع بیای.

+نیازی به تو ندارم! اما مهم نیست!

کوک با بیخیالی بهم نگاه می‌کرد. چشماش مثل اقیانوسِ سیاهِ بی انتها بود. پرسیدم حموم کجاست که گفت طبقه ۲ سمت راست.
حمومش ۲ تا دوش داشت و ۲ تا وان کلی‌ام شامپو و وسایل تزئینی و رختکن داشت. بعد دوش حسابی حالم جا اومده بود. خودمو رو تخت انداختم و بدون فکر کردن به چیزی خوابیدم‌.
صبح با تابش بی رحمانه نور خورشید از خواب بلند شدم. بعد سرحال شدن، تختمو مرتب کردم و موهامو بستم . پایین رفتم که صبحونمو بخورم.
یه دخترِ خدمتکارِ جوون که دنیل صداش میزدن ، صبحونمو واسم آورد. تشکر کردم‌. پرسید:

𝙮𝙤𝙪𝙧 𝙨𝙝𝙖𝙙𝙤𝙬Donde viven las historias. Descúbrelo ahora