*درد برای به یاد اوردن گذشته ای که فراموش کردم کافی نیست*

93 10 8
                                    


P:1
اروم چشمام رو باز کردم و با سیاهی مطلق روبه رو شدم.چندباری پلک زدم تا بتونم اطرافم رو ببینم
دستام به بالای سرم بسته شد بودند.. تکونی خوردم که متوجه شدم به صندلی بسته شدم
"اینجا کجاست؟...چرا هرچقدر فکر میکنم چیزی یادم نمیاد"
به اطرافم نگاهی کردم که فردی رو دیدم که روی مبل نزدیک من، خیلی جدی نشسته بود.
با اینکه صورتش مشخص نبود اما بین تاریکی میتونستم پاهاش رو ببینم.
پاهاش رو به سرعت روی زمین میکوبید.
چندباری نفسی از روی کلافگی کشیدم.
"چرا حرف نمیزنه یا کاری نمیکنه؟" مدام این سوال رو از خودم میپرسیدم که سرش رو جلو اورد.
جین: وضعیت الانت تورو یاد ماجرایی ننداخت؟
"امکان نداره"
جین: نترس...فعلا نیازی به ترسیدن نیست
صدای بمش باعث پراکندگی افکارم میشد..."فعلا نیازی به ترسیدن نیست" نمیخوام بترسم...اما ترس مثل سایه همیشه به دنبال منه.
ا.ت: بهتر نیست این ماجرا رو تموم کنی؟..لپ کلام
تو چه مرگته؟
خنده عصبی کرد و بلند قهقه زد...با دستش اشکی که بر اثر خنده بود رو پاک کرد.
جین: تو خیلی بامزه ای...دوست داری برات یه داستانی بگم؟داستانی که توش معلوم میشه اونی که تو دردسر افتاده من نیستم.
لبخند ترسناکی زد و از روی مبل بلند شد.
ا.ت: چ..چه بلایی میخوای سرم بیاری؟
جین: هنوز هیچی نشده به پته پته افتادی..اوم؟ اوپس! ساعتو دیدی؟ وقته دارو هامه.
به طرفم اومد و لباشو گذاشت روی لبام و کام عمیقی ازشون گرفت.
توی فاصله چند سانتی که داشت لبخندی زد
جین: میدونی..داروها برای تسکین دردن و استفاده زیاد از اونا باعث استفاده بیشتر از اونا میشه...چون هیچکس درد رو دوست نداره!
لباش مماس لبام بود و نفس داغش سر تا سر صورتم پخش میشد.
"شت"
حسابی خودمو تو دردسر انداخته بودم
با اینکه خودم برای اغوا کردنش قدم برداشته بودم و میخواستم نابودیشو ببینم
اما اون خودش برای گرفتن من زودتر اقدام کرد
جرقه ای که چشماش داشت که هر دفعه با یک نگاهش باعث میشد به مرز جنون برسمو دیوونه بشم..اما من دیوونه این اتاق نیستم.
وقتی دوست پسرم فهمید میدونست توی دام ادم روانی افتادم... ای کاش به حرفش گوش میکردم ولی الان دیگه پشیمونی فایده ندارع.
"کیم سوکجین مثل غذایی بینهایت خوشمزه ای بود که به سم اغشته شده بود و داشت از درون نابودم میکرد"
با گذاشتن لبای پفکیش روی لبام رشته افکارم رو پاره کرد.
نگاهی بهم انداخت..میدونم که قرار نیست ولم کنه
احساس کردم با نگاه کردن به چشماش تمام افکارهای منحرفانش به سمتم اومد و مثل فیلمی از جلوی چشمام گذشت.
چشمام رو بستم تا مانع اشکام بشم...با صدای قدماش اروم چشمام رو باز کردم.
جین: کار ما اینجا تموم نمیشه.
چشمکی زد و با لبخند از اتاق خارج شد.
اون منو غرق در افکارم توی این اتاق تنها گذاشت...اتاقی که مثل ذهن من پوچ و تو خالیه
اره..این الان وضع زندگی منه و میدونم از این بدتر میشه
الان درحالی که توی اتاقی تاریک بسته شده بودم هیچ کاری نمیتونستم بکنم جز افسوس فقط میتونستم به اشتباهاتم فکر کنم.
ا.ت: چ..چطوری هق..چطوری کارم به اینجا کشید؟
#KIM_SEOK_JIN

*The smell of your memories*Where stories live. Discover now