7P

34 4 3
                                    

چند دقیقه ای بود که داخل ماشین نشسته بودم
با دستم گردنم رو ماساژ دادم و سرم رو از روی فرمون برداشتم
روبه روی اپارتمانم بودم اما نمیخواستم برم
اگه تهیونگ خونه باشه چی؟...چی باید بهش میگفتم
فقط سکوت بود،صدای افکار اونقدری بلند نبودن که بخوان فکدمو مشغول کنن..به شیشه خیره شده بودم و هیچ ایده ای نداشتم
یعنی میتونم دوباره باهاش روبه رو بشم..
دستم رو روی لبم کشیدم و بعد دستم رو روی کیس مارکی که برام گذاشته بود بردم..تصور دوباره کارش باعث میشد بلرزم.
نفسی عمیق کشیدم چشمام رو گردوندم که متوجه تهیونگ شدم
اون تنها نبود...همراه یه دختر بود دقیقا روبه روی اپارتمانمون
اون یه دختر اورده بود تو خونه؟
اون دختر بوسه ای به لپ تهیونگ زد و ازش خداحافظی کرد
صورت تهیونگ واضح نبود اما لبخند مستطیلی که زد رو دیدم
و همینطور چشمکی که زد و اروم به طرف اپارتمان رفت.
نمیدونستم چه ریکشنی نشون بدم...بیشتر سردرگم بودم
فقط تلفنم رو برداشتم و بهش زنگ زدم
_بله عزیزم
+کجایی؟
سعی کردم جلوی لرزش صدام رو بگیرم اما بغض داشت خفم میکرد
_چیزی شده ا.ت؟
+نه..خ..خوبم
_مطمئنی؟
+اره..دارم میام خونه
_باشه،منم خونم...پس منتظرتم
گوشی رو روی صندلی انداختمو از ماشین پیاده شدم
وارد اپارتمان شدم و دکمه اسانسور رو فشار دادم
شماره معکوس طبقه ها شروع شد...تا به همکف رسید
درها باز شدن و من وارد شدم.
هیچ ایده ای نداشتم...الان باید میرفتم و باهاش دعوا میکردم؟
باید باهاش بهم بزنم؟...شاید اگه اینکارو نکنم اون اینکار رو بکنه
درهای اسانسور باز شد
جلوی در وایسادم و نفس عمیقی کشیدم..یکم تردید داشتم
دستم رو مشت کردم و سرم رو پایین انداختم
ا.ت: من میتونم.
در رو باز کردم و کلیدام رو روی میز گذاشتم
ته: او...چقدر زود اومدی
بعد بستن در...سرجام وایسادم و فقط سکوت کردم
اون اشپزخونه بود و ظاهرن داشت تمیزکاری میکرد اما وقتی فهمید از جلوی در تکونی نخوردم از اشپزخونه بیرون اومد و بهم نگاهی کرد
ته: چیزی شده؟
قبل از اینکه چیز دیگه ای بگه به طرف اتاق راه افتادم
ا.ت: اره خوبم چرا که نه...فقط خستم
کیفمو پرت کردم رو زمین و در اتاق رو بستم
میدونستم اگه همینجا بمونم میاد و سوال پیچم میکنه
سریع لباسامو در اوردم و رفتم حمام...
اب وان رو باز کردم و منتظر شدم پر شه.
چشمام پر از اشک بودن و من فقط نیاز داشتم که گریه کنم
امروز به اندازه کافی برام وحشتناک بود که دوباره به یاد جین افتادم...اهه لعنتی
اگه تهیونگ بفهمه قطعا باهام کات میکنه
اروم اشکام سرازیر شدن...موهامو کنار زدم و دستامو پشت سر هم به چشمام میمالیدم
میترسیدم...میترسیدم رها بشم
با خودم مدام فکر میکردم که عجب احمقیم...خودم دارم این بلا رو سرم میاوردم..اگه هرگز دنباله دستکیری اون عوضی نمی افتادم و قطعا دارم شکست میخورم
چرا اخه چرا باید منو ببوسه؟
برام بس بود...کل زندگیم رها شده بودم، دیگه نمیخوام توسط کسی که دوسش دارم رها بشم و متاسفانه داره اتفاق میافته.
با صدای در به خودم اومدم که فهمیدم روی زمین نشستم و اب وان لبریز شده...سریع بلند شدم و اب رو بستم.
ا.ت: ب.بله
ته: ا.ت گریه میکنی؟
ا.ت: نه
ته: اگه بهم نگی چی شده..میام تو
اشکامو پاک کردم و سریع توی وان نشستم
ا.ت: خ..خوبم
در باز شد و تهیونگ وارد حموم شد.
ته: گریه کردی..میدونستم
حرفی برای گفتن نداشتم.
ته: باهام حرف بزن،بگو..بگو چرا اینطوری شدی...چرا همش رفتارات عجیبه،از وقتی که به اون تیمارستان میری و اون یارو رو میبینی خیلی عجیب شدی
ا.ت: اگه دنباله حقیقتی..بهتره اول خودت حقیقت رو بگی.
ته: کدوم حقیقت؟
ا.ت؛ تو از کی تاحالا شیفت اضافه میمونی؟
اب گلوش رو قورت داد و دستشو روی پیشونیش کشید
ته: منظورت چیه؟چرا سوالم رو با سوال جواب میدی
ا.ت: من حقیقت رو میدونم و میخوام از زبون خودت بشنوم
ته:چیو؟ چی میگی
ا.ت: برو بیرون تهیونگ.
ته: ا.ت انقدر روی اعصابم راه نرو و عین ادم حرفتو بزن
ا.ت: حولم رو بده
ته: اول حرفتو بزن
ا.ت: گفتم حولم رو بده
ته: خودت برش دار...چیه نکنه خجالت میکشی؟..الان من برات غریبه شدم؟
از جام بلند شدم و خواستم حولم رو بردارم که تهیونگ جلوم رو گرفت
ته: عزیزم...چی باعث اذیتت شده؟
ا.ت: تو...
لبخند عصبی زد...ظاهرن منظور همه حرفامو فهمیده بود اما به روی خودش نمی اورد
ته: چرا بچه بازی در میاری
موهای خیسم رو از روی بدنم عقب زد و دستاشو دوطرف صورتم قاب کرد
ته: دیوونه شدی نه؟...چرا من بخوام اذیتت کنم
ا.ت: ولم کن،الان داری اذیتم میکنی
بوسه ای به لبام زد و دستاش رو روی کمرم کشید.
سعی کردم ازش دور بشم که متوجه نگاه خیره اش روی جای کیس مارک گردنم شدم
اب گلوم رو صدا دار قورت دادم که محکم مچ دستام رو گرفت
ته: نمیخوای بگی کی برات کیس مارک گذاشته؟
پسش زدم و از حموم خارج شدم حولم رو پوشیدم
ته: تو چه مرگت شده؟؟
ا.ت: اون دختره کیه تهیونگ؟
لباشو جمع کرد و سرش رو از عصبانیت پایین انداخت
ا.ت: چی برای گفتن داری؟
ته:میخوای چیو ثابت کنی؟..اینکه توم میتونی بهم خیانت کنیو با مردای دیگه بخوابی
موهامو از عصبانیت کنار زدم و سعی کردم تن صدام رو پایین نگهدارم
ا.ت: وقتی چیزی نمیدونی...بهتره چیزی نگی
ته: من خیلی وقت پیش باید باهات تموم میکردم
ا.ت: چرا؟چرا همچین چیزی رو میگی؟
ته: چون دیوونه ای!...از وقتی که وارد اون تیمارستان شدی ظاهرن خودتم دیوونه شدی...و انگاری اونجا بهت خوش میگذره
لبخند عصبی زد و ادامه داد"باکی ریختی روهم؟...اون دیوونه چندشخصیتی؟"
ا.ت: اون منو بزور بوسید و من سعی کردم متوقفش کنم اما تو چییی؟...تو به من خیانت کردی و من باید عصبانی باشم
ته: ظاهرن که بهت بد نگذشته
چشمام پر از اشک شد، اروم بهشون اجازه ریختن دادم و
لباسامو سریع پوشیدم و کیفمو برداشتم که برم اما محکم دستمو گرفت
ا.ت: ولم کن دیگه...مگه نمیخواستی باهام بهم بزنی
ته: صبر کن...هردومون سریع پیش رفتیم..بذار برات توضیح بدم
دستمو از دستش کشیدم و به طرف در رفتم
ته: کجا میری...میدونی..باشه برو به درک
با این حرفش سرجام وایسادم و برگشتم و نگاهش کردم
ا.ت: همه ی اینا تقصیر توعه..نه من
اشکام سریع نگاهمو کور کردن اما گلدون شیشه ای کنارم رو برداشتم و روی زمین پرت کردم
تهیونگ خواست به طرفم بیاد که از ترس شیشه ای دستم گرفتم و به طرفش گرفتم.
ا.ت: برو عقب
ته: اروم باش ا.ت...باور کن ما با حرف زدن میتونیم درستش کنیم..
ا.ت: مایی دیگه وجود نداره..بهتره قبل از شکوندن قلبم به حرفات فکر میکردی
ته: دستت داره خون میاد...لطفا ا.ت
ا.ت: میدونی چیه...من خیلی عاشقت بودم ،فکر میکردم قراره برای همیشه باهم باشیم اما تو...تو اول بهم خیانت کردی و بعد قلبمو شکوندی
ته: من بدون فکر اون حرفا رو زدم
به شیشه توی دستم نگاهی انداختم....
انعکاسم رو روی شیشه دیدم و با سوزش دستم شیشه رو روی زمین انداختم و به تهیونگی که ساکت بود نگاهی انداختم
ا.ت: میدونی...همه چیز تموم شد،بعدا میام دنبال وسایلم
در خونه رو باز کردم و از در خارج شدم.

*The smell of your memories*Where stories live. Discover now