[²ماه قبل.....]
....9:25 am...
بوی چای بابونه توی فضا پخش شده بود..نسیم ملایمی به صورتم برخورد کردو راهشو به طرف دیگه ای کج کرد.
موهامو اروم از صورتم کنار زدم و خمیازه ای کشیدم.
تهیونگ: صبح بخیر
سرمو به طرف منبع صدا چرخوندم و در جواب براش لبخندی زدم.
تهیونگ کنار چارچوب در بهم لبخند میزد و با یک دست موهای فرش رو مرتب میکرد.
ا.ت: میدونی...موهای فر بهت میان
تهیونگ: تو که میگفتی خوشت نمیاد
ا.ت: ولی تو با موهای عادیت جذاب تری.
بازم خندید و زبونش رو روی لبش کشید.
بلند شدم و به سمتش رفتم که سریع تر از من، منو توی بازو های مردونش جا داد.
تهیونگ: کیوتی نظرت درباره یه صبح سکشی چیه؟
یه ابروم رو بالا دادم و بهش خیره نگاه کردم.
تهیونگ: اونجوری نگام نکنن
ا.ت: انتظار داری بعد دیشب باز بهت رو بدم؟
تهیونگ: ولی عوضش شب خوبی بود.
انگشتمو روی لبش کشیدم و از بغلش بیرون اومدمو به سمت اشپزخونه رفتم.
تهیونگ: خیلی بدییی.
من و تهیونگ نزدیک 3 ساله که داریم باهم قرار میزاریم.
من اون رو توی دانشکده پزشکی ملاقات کردم..با اینکه رشته هامون فرق داشت اما یه کلاس مشترک داشتیم که اون کلاس باعث شد هردومون بهم علاقمند بشم.
از اون موقعه به بعد دنبال کردن علاقم باعث شد که کسی که نمیشناختم الان پاتنر خیلی خوبم بشه.
من مدرک روانشناسی دارم و خوشحالم که زندگیم در این مرحله قرار داره.
قبلا گفتنش برام خیلی سخت بود..اما الان میدونم دلیلی الان تو این جایگاهم کودکی افتضاحم بوده که ممنونشم.
من نمیدونم پدر و مادر دارم یانه...چون از 13 سالگی توی پرورشگاه بودم.
چیزی درباره والدینم یا گذشته قبل از اون یادم نمیاد...همیشه برام سوال بوده که من از کجا اومدم اما دیگه برام مهم نیست چون گذشته ها گذشته.
به هر حال من توی سن 15 سالگی توسط یه خانواده به سرپرستی گرفته شدم و تا الان با اونها در ارتباطم.
~~~~~~~~
در ماشین رو باز کردم و برای تهیونگ بوس هوایی فرستادم.
ا.ت: مرسی که منو رسوندی اوپا.
تهیونگ: خوااش میکنم...مراقب خودت باش.
قبل از اینکه برم به سمت دفتر راهم رو به طرف گل فروشی کج کردم.
من دستیار یک روانشناس هستم که مشغول نوشتن کتابشه...کار زیاد سختی ندارم، ما بیشتر به تیمارستان ها سر میزنیم تا بتونیم توی درمان بیمارها کمک کنیم.
در گل فروشی رو باز کردم و بعد از انتخاب گلی به رنگ بنفش به سمت بادجه پرداخت رفتم.
_ممنونم که از ما خرید کردین..روز خوبی داشته باشید
ا.ت: همچین...ن
حرفم با برخورد به مردی نصفه موند..مرد قد بلند و کت و شلوار قهوه ای تنش به همراه کلاهی روی سرش.
سریع ازشون معذرت خواهی کردم و منتظر واکنششون موندم
اما بدون توجه به من از کنارم رد شد.
منم سریع از اونجا خارج شدم و به سمت دفتر رفتم.
~~~~~~~
بعد یه شیفت پر مشغله...ارون درحال قدم زدن به طرف خونه بودم و پیام هامو چک میکردم
اهههه امشب تهیونگ باید یه شیفت بمونه بیمارستان...
تازگیا خیلی سخت کار میکنه..اما چه میشه کرد.
گوشی رو خاموش کردم و به اسمون نگاهی کردم..میتونستم شرط ببندم که دماغم از سرما قرمز شده..نفس داغم رو به بیرون دادم و لبخندی زدم
ا.ت: کم کم بهار از راه میرسه.
به حرکت ادامه دادم تا سریع به خونه برسم.
YOU ARE READING
*The smell of your memories*
Romanceژانر:+رومنس.+اسمات🔞BDSM.خشن.درام.انگست دختری که درحال پیروی از سرنوشتش که مجبور میشه خاطراتی که از کودکی از یاد برده بود رو به یاد بیاره...که سرنوشتش اون رو جلوی یک بیمار چندشخصیتی که به گذشته اش مربوط میشه قرار میده.