من دیوونم؟

36 8 0
                                    

~بوی خاطرات تو~

قفل اتاق رو باز کردن و من وارد شدم...
حجمی از انرژی منفی به طرفم هجوم اورد اما سعی کردم خونسردیمو حفظ کنم.
اونجا به طرز عجیبی سرد بود...به اطراف نگاهی انداختم که با صدای بسته شدن در به خودم اومدم.
فلش بک*

+ما با خانم لی حرف زدیم..اما خانم کیم شما مطمئنید؟
ا.ت: بله
_هدفتون از اینکار چیه؟
با گفتن این حرف تمام نگاها به من دوخته شد و این باعث شد کمی نگران بشم اما اگه بخوام حرفمو باور کنن باید با قدرت باهاشون حرف بزنم
ا.ت: اگه بگم که اون قاتل اون چند دخترعه حرفم رو باور میکنید؟
_نمیشه بدون مدرک چیزی گفت..
ا.ت: اما خوب من اونجا بودم..میدونم که اون نقش بازی میکنه_اگه من هیچکاری انجام ندم و اون بیگناه شناخته بشه ، احساس عذاب وجدان هیچوقت ولم نمیکنه.من تنها کسیم که از حقیقت پشت پرده خبرداره بخاطر همین نمیتونم دست رو دست بذارم... قول میدم که ثابتش کنم

+خانم کیم این شجاعتتون رو تحسین میکنم اما فکر نمیکنید که روبه رو شدن با کسی که دزدیده بودنتون خیلی اسون باشه؟
ا.ت: اگر من اینجا هستم..پذیرفتم که ممکنه کاری بکنه که بهم اسیب بزنه اما من سعی میکنم احتیاط کنم.
_اتاق مجهز به دوربین های امنیته..پس احتمالا اون اگه بخواد بهتون اسیب بزنه ما سریعا اقدام میکنیم.
ا.ت: ممنون.

پایان فلش بک*
نفسی عمیق کشیدم و اروم چند قدمی جلو رفتم.
ا.ت: سلام
روی تخت نشسته بود و به پنجره نگاه میکرد اما با صدای من برگشت و بهم نگاهی کرد
حرفی برای شروع گفت و گو نداشتم پس فقط دستم رو براش تکون دادم
جین: تو اینجا چیکار میکنی؟
ا.ت: ما قراره باهم چند جلسه ای روان درمانی داشته باشیم.
جین: که چی بشه؟
خیلی بی ادبانه جوابمو داد...خوب همین ازش انتظار میرفت
ابروهام بهم گره خورد اما سعی کردم با ملایمت جوابشو بدم
ا.ت: تو دوست نداری که درمان بشی؟
جین: از اینجا برو.
روشو ازم برگردوند و از جاش بلند شد.
ا.ت: میخوام باهات حرف بزنم..برای شروع..نیاز دارم که بدونم تو دقیقا چه کسی هستی
جین: خود اصلیم..اما اگه نری من نمیتونم تضمین کنم که کسی اذیتت نکنه.
ا.ت: خود اصلیت دقیقا کیه.
جین: کیم سوکجین.
ا.ت: دیدی!اگه همکاری کنی من زودتر از اینجا میرم.
چند قدم به تخت نزدیک شدم تا اینکه دقیقا رو به روش قرار گرفتم
از نگاه کردن به چشماش طفره میرفتم..تا اینکه چند قدم به سمت عقب رفتم و پشتمو بهش کردم
ا.ت: چند نفر اونجا باهاتن؟
جین: نزدیکای 14 نفر....
ا.ت: واو....خوب اونا با اینجا بودنم مشکلی که ندارن؟
وقتی این سوال رو پرسیدم برگشتم و نگاهش کردم.ظاهرن اون از قبل به من خیره شده بود و این باعث شد چشم تو چشم بشیم
جین: اونا از خداشونم هست.
لب هاش کشیده شد و شروع کرد به خندیدن
دستمو کردم تو جیبم و فقط نگاهش کردم.
ا.ت: یک سوال دیگه دارم جناب کیم
جین: هوو واو..خانم دکتر جدی شدن...بنظرت خیلی سوال نمیپرسی
ا.ت: چطوری شخصیت هایی که درونت هستن..تورو کنترل میکن
جین: برای هدایت بدنم..اونا میخوان توی نور باشن
ا.ت: نور؟
جین: اونی که نوبتش باشه زیر نور قرار میگیره و نور رو تحت سلطه خودش درمیاره
ا.ت: همه شخصیت ها زیر نور قرار میگیرن؟
جین: نه همشون...بعضی هاشون خوششون نمیاد که بیان بیرون اما بعضی ها برای بیرون اومدن دعوا میکن...ولی مارک از همه قوی تره، من نباید اینو بهت بگم
از جاش بلند شد و با صدای اروم گفت"مراقب مارک باش"
ا.ت: ممنون برای هشدارت اما من میخوام که کمکت کنم که نور برای همیشه برای تو باشه
برگشت و چند قدم راه رفت و ادامه داد
جین: بهتره دیگه از این حرفا نزنی..نمیخوام که توسط اونا زندانی بشم یا برای همیشه از نور دورم کنن،اونا برام جاسوس گذاشتن
ا.ت: من کمکت میکنم..نگران نباش ما میتونیم باهم...
جین: نه نمیتونی
این لحنش با حالت جدی بود..اروم به سمتم برگشت و چند قدمی جلو اومد.
جین: کیو گول میزنی؟..شاید بتونی اون بچه رو خر کنی اما منو نمیتونی
ا.ت: م..مارک؟
به طرفم اومد و پوزخندی زد.
ا.ت: میخوام با خود سوکجین صحبت کنم.
جین: اون نمیخواد باهات حرف بزنه.
ا.ت: اون نمیخواد یا تو؟
دستاشو دور گردنم انداخت و سرشو نزدیکم اورد.
جین: نزار پشیمون شم که چرا زندت گذاشتم..میدونی، تو به قدری زیبایی که دوست دارم توی کلکسیونم باشی
زانوهام سست شد..سعی کردم جلوی لرزیدن دستمو بگیرم.
صورتشو بهم نزدیک کرد و توی چشمام نگاه کرد..دستاشو به گردنم فشرد که اخی گفتم.
داشت فاصله بینمون رو از بین میبرد و لباشو نزدیک لبام میکرد که در باز شد و چند نفر اومدن تا ازم جداش کنن.
جین: عوضیا!ولم کنید..من کاریش نداشتم
سریع به تخت بستنش و بهش ارام بخش تزریق کردن
احساس عجیبی داشتم
نمیدونم چرا تو اون لحظه نمیتونستم تکون بخورم..
+خوبی؟
ا.ت: ا..اره
اون دختر دستمو گرفت و با خودش منو بیرون برد.
+جاییت که اسیب ندیده؟
ا.ت: ن..نه
+خیلی دیوونه ای
ا.ت: چ..چی
شروع کرد به خندیدن و دستشو به طرفم دراز کرد.
+پارک مینجی
ا.ت: ا.ت..کیم ا.ت
مینجی: خیلی شجاع بودی که اومیدی اینجا.
ا.ت: فکر کنم الان همه قضیه منو میدونن
مینجی: معلومه(خنده)
مینجی: خطرناک بود...ممکن بود خفت کنه
ا.ت: شاید اما..نکرد
اخمی کرد و گفت..
مینجی: شاید دفعه بعد بکنه
ا.ت: نگران نباش...کم کم نرم میشه
مینجی: به هرحال..خوش اومدی، من همراه توم و بجات گزارشات رو مینویسم.
ا.ت: ممنون..واقعا حس و حال کاغذ بازیا رو نداشتم.(خنده)
مینجی: هعی..منم بودم میخندم
ا.ت: امیدوارم همکارای خوبی باشیم.
مینجی: همچنین.
~~~~
نمیدونستم باید به تهیونگ درباره امروز میگفتم یانه..احساس خوبی نداشتم
از صبح تاحالا مدام به اون لحظه ای که داشتیم فکر میکردم...یعنی میخواست ببوستم؟
واو!..صبر کن ببینم وقتی گفت"از خداشونم هست" یعنی داشت مخم رو میزد.
پسره بالا خونه رو داده اجاره!
احساس میکنم خودم دارم دیوونه میشم...طرز نگاه کردنش وقتی خودش بود و بعد مارک شد یکی بود..فقط لحن حرف زدنش فرق داشت
چشماش یه برق اشنایی داشت..حس میکنم اونو میشناسم اما به یاد نمیارم
چشمام رو چرخوندم و دستمو روی صورتم کشیدم" حتما توی زندگی قبلیم دیدمش"
اگر بخوام زیاده روی کنم باید بگم..جذابه
لبخندی زدم و دستگیره در رو چرخوندم و وارد خونه شدم..چراغا خاموش بود
پس احتمالا تهیونگ امشب شیفته...بنظرم خوبه چون حداقل لازم نیست درباره امروز چیزی بهش بگم.
نبایدم چیزی بهش بگم..وگرنه هم اون دیوونه رو میکشه و هم منو
خودمو روی کاناپه انداختم
ا.ت: لعنتی..ا.ت انقدر زود وا ندهههه
مطمئنم دارم دیوونه میشمم
ا.ت: باید یکم اراده به خرج بدم...تازه اول راهم..من میتونم فقط باید یادم باشه که مراقب باشم.
گوشیمو برداشتم و برنامه ای که مینجی بهم فرستاده بود رو دیدم.."روزهای یکشنبه،سه شنبه و چهارشنبه از ساعت 8 a.m تا 6 p.m"
باورم نمیشه بازم قراره ببینمش....احساس میکنم یه تغییری تو زندگیم ایجاد شده
این تغییر بنظر جالب میاد.
فقط دلم میخواد ته این ماجرا رو ببینم.

*The smell of your memories*Where stories live. Discover now