دروازه اهنی رو هل دادم و وارد باغ شدم.
محوطه بزرگی نبود.. خالی از نما و یا رنگی
تنها رنگی که بود فقط چمنای سبز رنگ بودن که بوشون توی هوا پخش شده بود
وایسادم تا به دیوارهای بی رنگ و روح نگاهی بندازم،ظاهرن هیچ راهی برای خروج از اینجا نیست..ادم خوش شانسی هستم که میتونم از اینجا بیرون برم
دلم برای بیمارای اینجا میسوزه
_خانم کیم دیر کردید.
ا.ت: ببخشید..داشتم پروندها رو از خانم پارک میگرفتم+روی اون نیمکت نشسته..نگران نباشید ما اینجا هستیم تا اتفاقی نیافته.
انگشت اشاره اش رو به سمت باغچه ای کوچیک که کنار یه نیمکت بود گرفتا.ت: اهان..فقط ببخشید..بیمارای دیگه کجان؟
_اونا توی حیاط کناری هستن..چون ما نمیخوایم بین قاتلان زنجیره ای و بیمارای معمولی مشکلی پیش بیاد از هم جداشون کردیم...طبیعتا باید این کار رو بکنیم
+اما نگران نباشید تو این فضای امنیتی ما فقط 2 تا بیمار داریم که قاتل هستن.
_ البته ما اینجا امنیت بالایی داریم و بیشتر افردا اینجا اموزش دیدن.
تشکری کردم و گوشیم رو روشن کردم و دکمه ضبط رو فشار دادم
و خاموشش کردمو گذاشتمش تو جیبم.
لبخندی زدم و سرمو تکون دادم و اروم به سمت جایی که نشسته بود رفتم.
نمیشه گفت همجا سرسبز بود اما جایی که اون نشسته بود..پر از گلای زر پژمرده بود.
ا.ت: چرا اینجا نشستی؟
بدون توجه به من از جاش بلند شد و شروع به قدم زدن کرد.
ا.ت: سلام
بدون ذره ای نگاه به راه رفتن ادامه داد.
جین: برو.
ا.ت: اگه حرف نزنی قرار نیست جایی برم.
جین: درباره چی؟
ا.ت: کودکیت.
راهش رو دوباره به سمت باغچه کج کرد..و نفس عمیقی کشید
جین: که چی!...والدینم مردن،ینفر کل دارایی های خانوادمو بالا کشید منم فرستادن پرورشگاه..منم فرار کردم تا بتونم دارایی خانوادمو پس بگیرم اما خوب سر از خیابون در اوردم و یسری اتفاقات دیگه!
وایسادم و مبهم نگاهش کردم...
ا.ت: من واقعا متاسفم،..میدونم چه حسی داری،منم مادر و پدرم رو از دست دادم
وقتی این حرف رو زدم اونم وایساد و نگاهی دریغ از احساسی بهم کرد
شوکه شدم..
ا.ت: من فقط خواستم باهات همدردی کنم..
جین: اهمیتی نمیدم...من دلسوزی تورو نمیخوام..نمیخوام دلت برام بسوزه
مکثی کرد و ادامه داد
جین: میخوام برگردم اتاقم
باشه ای زیر لبم گفتم"
سرمو انداختم پایین و اروم ازش دور شدم.
جین: حرفامون تموم شد؟
وایسادم و بدون اینکه نگاهش کنم. لب هامو از هم فاصله دادم اما دریغ از جوابی.
جین: متاسفم.
سرمو بالا اوردم و تو چشماش خیره شدم.
جین: میدونم سعی داشتی همدردی کنی،منم برای والدینت متاسفم
ا.ت: حقیقتا از دستت ناراحت شدم...اما الان حالم خوبه
خندیدم و ادامه دادم.
ا.ت: مطمئنی الان خودتی؟
جین: خوب...اسم من "بَری" عه و بابت رفتار جین متاسفم
لبخند زوری زدم
اروم شروع به قدم زدن کرد و ازم دور شد
ساکت موندم..حرفی برای گفتن نداشتم.
اره...انتظار نداشتم که شخصیت خوبی هم درونش داشته باشه.
فکر میکنم قلبش خالی از احساس باشه اما بعضی از ادمایی که درونش وجود دارن ممکنه این احساساتی که اون ازش محرومه رو دارن
اشتباه من اینه!درواقعه منم نباید انتظاری ازش داشته باشم.
~~~
اون اول وارد اتاق شد و من هم پشت سرش وارد شدم
امروز خیلی عجیب شده بود...احساس میکنم که خود واقعه ایش رو دیگه نشون نمیده...میخواد خودش رو پشت مارک و یا شخصیت های دیگش مخفی کنه.
میخواد تظاهر کنه که خودش نیست...ظاهرن بخاطر همین مثل مارک تند برخورد میکنه.
ا.ت: تو الان باز "بری" هستی؟
جین: نه..الان من خودمم...خود اصلیم.
ظاهرن میخواد منو به بازی بگیره...اول تظاهر میکرد که خودش نیست اما الان داره میگه که خود جین عه...
تو چشماش نگاهی کردم تا مطمئن شم.
ا.ت: دروغ میگی.
طرز نگاه کردنش تغییری نکرده بود...
یه حسی بهم میگفت که اون سوکجین نیست.
ا.ت: مارک؟
جین: تحسینت میکنم...ظاهرن کارت تو شناختن من خوبه!
چند قدم عقب رفتم و خواستم چیزی بگم که اون زودتر شروع کرد
جین: نگران نباش کاریت ندارم..اونا توی اتاق دوربین دارن.
ا.ت: نگران نیستم.
ا.ت: اگه مشکلی نداری میتونیم جلسه رو ادامه بدیم.
جین: مشکلی ندارم.
ا.ت: خ..خوب
ا.ت: امم...وقتی از پرورشگاه فرار کردی کجا زندگی میکرد؟
جین: توی خیابون.
خواستم برای اینکه احساس بدی نداشته باشه چیزی بگم اما یادم افتاد که..چطوری توی باغ نگاهم کرد و باهام برخورد کرد..پس بهتره چیزی نگم
ا.ت: بعدش چی؟..چطور شما به وجود اومدید؟
جین: بهتره از خود اون احمق بپرسی...من دلم نمیخواد جوابی بدم
ا.ت: پس چرا نمیذاری باهاش حرف بزنم؟...چرا میخوای خودت رو صاحب این بدن جلوه بدی؟
نگاهش رو به زمین دوخت...سکوت توی اتاق پخش شده بود
دیگه جرعت گفتن چیزی رو نداشتم،تا اینکه خودش سکوت رو شکست.
جین: میخوام برم دستشویی.
ا.ت: چی؟
جین: دستشویی...دستام بستس!
ا.ت: ب..باشه
به سمت دستشویی رفتم و بازش کردم.
ا.ت: تنهایی میتونی بری دیگه
جین: اره.
وارد دستشویی شد و بهم نگاهی کرد.
ا.ت: چیه.
جین: میشه لطفا استینامو بدی بالا.
نفسمو بیرون دادم و وارد دستشویی شدم و استینش رو بالا زدم.
ا.ت: خوب برو کارتو بکن.
خواستم برم بیرون که منو چسبوند به دیوار.
خندید و دستبندای باز شدش رو نشونم داد و پرتشون کرد زمین
جین: باز کردنشون عین اب خوردن بود.
با یه دستش دستامو بالای سرم محکم گرفت
جین:منو بخاطر بیار لنتی..خسته شدم..
ا.ت: چ...چی داری میگی..
ا.ت: درباره چی صحبت میکنی؟....جوابمو بده یا ولم کن
اون فقط نگاهم میکرد..
ا.ت: مارک..اروم باش
نفساش روی تمام صورتم پخش میشدن..چشمام رو باز و بسته کردم و تکون خوردم تا ولم کنه
ناباورانه دستامو ول کرد و کمی عقب رفت..اما هنوز عصبانی بود
از جام تکونی نخوردم و فقط نگاهش کردم،سخت بود که بفهمم دلیل این عصبانیت چیه،تو چشمام فقط نگاه میکرد و انتظار داشت من چیزیو بفهمم
برام سوال بود که اون کیه؟..اما جرعت پرسیدنش رو ندارم
یهو جرقه ای توی ذهنم پدید اومد که جواب سوالم رو گرفتم اما باید مطمئن میشدم
ا.ت: تو کی هستی؟
جین: ل..لعنتی.
بهم نزدیک شد و دستاشو کنار بدنم قرار داد و سرش رو پایین انداخت
نمیدونم باید چیکار کنم و دلیل این رفتارش رو نمیدونم
جین: خودمم نمیدونم...اما میدونم که میخوام چیکار کنم
یهو دستامو محکم گرفت و لباهاشو روی لب هام گذاشت
از شدت تعجب چشمام گرد شد...تکونی خوردم تا ولم کنه اما محکم منو گرفته بود و لبامو گاز میگرفت.
دستاشو روی گردنم گذاشت و بدنشو نزدیک بدنم کرد...براش مهم نبود همکاری میکردم یا نه..اون فقط کار خودشو میکرد
توی شوک فرو رفته بودم..نمیتونستم تکون بخورم. تا اینکه از لبام جدا شد
ا.ت: چ..چه غلطی میکنی
گردشنشو کج کرد و شروع به بوسیدن گردنم کرد.
اشک تو چشمام جمع شده بود...باید خودمو کنترل میکردم اما سخت بود
که ناخوداگاه تنها راه نجات به ذهنم رسید...
ا.ت: جین!(بغض)
سریع دستامو ول کرد و بهم نگاه کرد...
جین: از ک....کجا میدونی که منم؟
بدون توجه به یک کلمه از حرفاش سریع از دستشویی اومدم بیرون و در اتاق رو باز کردمو رفتم بیرون
مینجی: چی شده؟
ا.ت: من..من باید برم.
مینجی: شیفتت هنوز تموم نشده
ا.ت:عیبی نداره من باید برم..نمیتونم بمونم.
YOU ARE READING
*The smell of your memories*
Romanceژانر:+رومنس.+اسمات🔞BDSM.خشن.درام.انگست دختری که درحال پیروی از سرنوشتش که مجبور میشه خاطراتی که از کودکی از یاد برده بود رو به یاد بیاره...که سرنوشتش اون رو جلوی یک بیمار چندشخصیتی که به گذشته اش مربوط میشه قرار میده.