"اولین برخورد"

43 8 0
                                    

با صدای چیزی چشمامو به هم فشردمو سعی کردم تکون بخورم اما دستام بسته شده بودن
اخرین چیزی که یادم میاد..این بود که داشتم از خیابون رد میشدم
~~~~~~~
به تیر چراغ برق تکیه دادم و منتظر شدم چراغ سبز بشه.
گوشیم رو از جیبم در اوردم و شماره تهیونگ رو گرفتم
_سلام اوپا
+سلام...عزیزم امشب سرم شلوغه،میدونی که امشب باید شیفت وایسم
_ اره اره میدونم..فقط خواستم بگم که...
+ببخشید ا.ت امشب اورژانس خیلی شلوغه
_باشه..دوست دارم
+ا.ت ممکنه یه عمل داشته باشم..اگه زنگ زدیو برنداشتم بدون توی اتاق عملم...منم دوست دارم
_خدافظ
بعد از اینکه صدای بوق گوشی توی سرم اکو شد به خیابون نگاهی کردم و پوفی از سرکلافگی کشیدم
اروم به سمت خط عابر پیاده رفتم..چراغ قرمز شد و من شروع به حرکت کردم
خیابونا معمولا تو این ساعت خلوتن..ظاهرن همگی بعد یه روز کاری خستن و میخوان جلوی تلویزیون استراحت کنن..منم دلم یکم کافی میخواد.
وایسادم...وایسادم چون چیزی توجهم رو جلب کرد.
مردی رو به روم ایستاده بود..همون مردی که امروز توی گل فروشی دیدم
نگاهم رو ازش گرفتم و به شمارش معکوس چراغ دادم.
ا.ت: اقا...لطفا برید کنار
خواستم از کنارش رد شم که دستمو گرفت و بزور نگهم داشت.
تو اون موقعیت نه تنها ترسیده بودم بلکه متعجب بهش خیره شده بودم.
ا.ت: لطفا ولم کنید.
به اطرافم نگاهی کردم اما کسی نزدیکمون نبود.
قبل از اینکه به خودم بیام، ون سیاهی جلومون توقف کرد و قبل از اینکه شرایط رو بسنجم توسط دستمالی که جلوی بینیم بود..هوشیاری خودمو رو از دست دادم.
قبل بسته شدن پلکام تلاشی برای نجات کردم اما بی فایده بود.
~~~~~~~~~
صدای ویبره گوشی توی فضای خالی اکو میشد...سرمو بالا گرفتم تا به اطراف نگاهی بندازم اما تاریک بود پس سعی کردم که منبع صدا رو تشخیص بدم.
بین تاریکی نشسته بود..صورتش مشخص نبود ولی میتونستم حدس بزنم که همون مرده
روی صندلی چوبی نشسته بود و پاهاشو مدام تکون میداد
ترس خوره وجودم شده بوده داشت از درون نابودم میکرد.
جرعت نداشتم چیزی بگم تا اینکه از جاش بلند شد و گوشیمو پرت کرد جلوم و چراغی رو روشن کرد.
چندباری پلک زدم تا به نور عادت کنم..نورش به قدری نبود که کل اونجا رو روشن کنه اما میشد اطرافو دید.
اون چند قدمی عقب رفت به دیوار تکیه داد..فقط میتونستم به کفشای ظاهرن گرون قیمتش نگاه کنم.
فکر میکنم که کت و شلوار تنشه..لباسش زیاد رسمی برای ادم ربایی نیست؟
الان تنها باید دنبال یه راهی برای فرار باشم...اولین کار اینه که شرایط رو بسنجم
چند باری نفس عمیق کشیدم و به اطرافم نگاهی کردم.
جین: خوب...بهتره به خودت زحمت ندی و ساکت بمونی
ا.ت:....
جین: نمیخوای جیغ و داد کنی؟
ا.ت: به عنوان یه ادم ربا زیاد رسمی لباس میپوشی..معلومه که قرون قیمته،فکر نمیکنم که منو بخاطر پول دزدیده باشی
جین: باهوشی..نه به قدری که بدونی باید جوابمو بدی.
چند قدمی به سمت روشنایی اومد اما هنوز نمیتونستم چهرشو به خوبی ببینم.
گوشی دوباره زنگ خورد و نگاه هردومون به سمت گوشی افتاد.
گردنم درد میکرد و صدای گوشی روی مخم بود.
سرمو چرخوندم که با چند تا کیسه زباله بزرگ مواجه شدم و اولین احتمال رو دادم که باعث شد از درون احساس درموندگی بکنم.
متوجه نگاهم به کیسه زباله ها شد و خنده ای کرد.
جین: درست فکر میکنی..اونا ادمن
با نگرانی جامو تغییر دادم و به دیوار پشتم نزدیک شدم.
ا.ت: ت..تو کی هستی؟
جین: به زودی میفهمی.
منظورش چیه؟...روی زمین نشست که متوجه چاقویه تو دستش شدم.
انقدر ترسیده بودم که بدنم میلرزید و عرق سرد میریختم.
اب دهنمو صدا دار قورت دادم.
یهو دستشو بالا اورد و به ساعت توی دستش خیره شد
جین: 10 دقیقه دیگه
چاقو رو روی دستشو کشید..جوری که کف دستش خراش برداشتو خونریزی کرد.
بیشتر توی خودم جمع شدمو یه چهرش خیره شدم.
فقط دعا دعا میکردم که هرچه سریع تر نجات پیدا کنم..این روانی معلوم نبود چه مرگشه
که با صدای ضعیفی لبخند روی لبم اومد.
صدای اژیر پلیس بود..کاملا امیدوارانه از جام بلند شدم.
ا.ت: کمک..من اینجام..لطفا کمکم کنید(داد)
جین: زود اومدن.
بعد گفتن این حرف از جاش بلند شد و بهم خیره شد..لبخندم کم کم محو شد
چ..چی؟..یعنی میدونست که کی پلیسا میان
صدای باز شدن در اومد که بهم لبخندی زد و من از ترس عقب رفتم
جین: وقت نمایش عه.
سریع به طرفم اومد و از پشت منو گرفت و بوسه ای به گردنم زد
جین: کوچولو...این اخرین باری نیست که منو میبینی
+ولش کن و چاقو رو بنداز روی زمین.
جین: جلو نیاین(بغض)
_اروم باش..بذار اون دختر بره
+چند نفر اینجان...مُردن!!
ا.ت: ل..لطفا نجاتم بدید..این یارو دیوونست
_ اقا بذار اون دختر بره
یه دستشو دور گردن حلقه کرد و چاقو رو سمت مامورا گرفت
دستش داشت میلرزید و انگار داشت گریه میکرد
جین: م..من اونا رو نکشتم..
مارک!...اون عصبی شدو اونا رو کشت..من کاریشون نداشتم
+اروم باش...مارک کیه؟
جین:اون چاقو رو گرفته و ول نمیکنه و مدام داره توی سرم هق دادو بیدا میکنه.
دیگه تحمل نکردمو یه لگد به پاش زدم که منو ول کردو افتاد زمین.
سریع بهش دستبند زدن که بدنش شروع کرد به لرزیدن.
_داره تشنج میکنه!..پزشک خبر کنید!
تهیونگ: ا.ت!!
ا.ت: تهیونگا هق
خودمو انداختم توی بغل تهیونگ که نفهمیدم چیشد که از هوش رفتم.

*The smell of your memories*Where stories live. Discover now