"دوست داشت تو گذشته زندگی کنه..زمانی که هنوز مادر و پدرش رو داشت
زمانی که تا اون موقعه چیزی جز خاطرات مبهم به یاد نمیاورد..حادثه ای که باعث شد حافظه اش رو از دست بده.
خاطراتی که قبل از 14 سالگیش رو داشت از دست داد،خونشون و ثروت خانوادگیش و همینطور والدینش.
اما چطور؟
چطوری؟
فقط زمان میتونه به این سوال پاسخ بده"
~~~~~~~~
_پاشو...تن لشت رو بردار و از اینجا برو.
قطعا شروع صبح با همچین جمله ای خوشایند نیست،اما وضعیت زندگی دختر که هر لحظه ناخوشایندتر میشه هم دلنشین نیست.
فاکی زیر لب گفت و از جاش بلند شد.
ا.ت: من کجام؟
_کلاب شبانه...احمق جون تو دیشب فقط نوشیدنی خوردی..کار و زندگی نداری نه؟
ا.ت: ساعت چنده؟
_12 بعد از ظهر!
خمار کیفش رو که مست روی اون خوابیده بود از زمین برداشت و گردنش رو مالید و از کلاب بیرون رفت وارد ماشینش بشه.
ا.ت: محض رضای فاک ...من دیشب چم شده بود.
از اینه ماشین نگاهی به صورتش انداخت و خودش رو سرزنش کرد.
ا.ت: تلفنم...
بعد از چند دقیقه گشتن تونست گوشیش رو پیدا کنه.
اولین چیزی که به چشمش خورد 15 تا میس کال و همینطور 7 پیام از طرف مینجی.
در ادامه 1 پیام ناشناس و 2 پیام از طرف تهیونگ.
با دیدن اسم تهیونگ شوکه شد اما
ترجیح میداد که نادیدش بگیره و واقعگرا باشه..پس اول وارد صفحه چت مینجی شد
'+ ا.ت حالت خوبه؟...امیدوارم بعد تماس دیشبم نگرانت نکرده باشم
متاسفم که من مجبورم اینو بهت بگم اما بنظر میاد تو اخراج شده باشی
لطفا مراقب خودت باش.
ا.ت دوباره منم...کلی بهت زنگ زدم.
امرسون فرار کرده...لطفا یجای امن بمون تا دستگیر بشه
دختر سردرگم به پیام ها نگاه کرد 'وات د چیز....'
مدام به این فکر میکرد مینجی درباره چی حرف میزنه...چندتا از پیام های بالا رو خوند و لعنتی زیر لب گفت
~~~~~~~~~~~~
توی سرما دوباره به کلاب برگشته بود چون ماشینش رو همینجا ول کرده بود پس چاره ای جز برگشتن نداشت.
شاید باید میرفت به یه هتل و اونجا اقامت داشته باشه تا همه چیز رو درست کنه و یه خونه بگیره.
_چی میخواین؟
ا.ت: یه لیوان جین"Gin"
_یخ داشته باشه؟
ا.ت: نه ممنون
باورش نمیشد اینجا نشسته باشه و نوعی مشروب قوی سفارش بده..اما احساس میکرد بهش نیاز داره..دوست داشت به قدری مست کنه که دیگه چیزی یادش نیاد
جالبه..چون اولین بارشه که دوست داره چیزیو به یاد نیاره.
_چطوری پرداخت میکنید؟
ا.ت: لعنتی....کیف پولم تو ماشینه،نگهشدار الان میام.
قدم زنان به سمت ماشین رفت و از توی شیشه موبایلش که درحال زنگ خوردن بود رو دید.
سریع در ماشین رو باز کرد و به صفحه گوشی خیره شد..
(مینجی)
سریع تماس رو وصل کرد و منتظر شنیدن صدای دختر شد.
+ببخشید..میدونم دیر وقته!..امیدوارم خواب نبوده باشی
_نه خواب نبودم.
+میتونی بیای بیمارستان...یعنی باید بیای.
_چی شده؟
+امرسون...قاطی کرده!(*فامیل مستعار جین)
نمیشه اصلا وارد اتاقش شد..یکی از نگهبانارو حسابی کتک زده
_خوب...علت اینکارش چیه؟
+یهو اینطوری شد...اولش میخواست خودشو خفه کنه
+اوضاع پس خرابه..الان میام
بعد قطع کردن گوشی فاکی زیر لب گفتم و خودش رو به پشت فرمون رسوند.
ماشین رو روشن کرد و راه افتاد.
"میخواست خودشو خفه کنه"
میدونست که قطعا مارک مشکلشونه و الویتشون زنده نگهداشتن جین.
با خودش فکر کرد که زنده موندنش چه فایده داره...درحالی که دادگاه اماده اثبات مدرک برای بیگناهی پسر هست و دختر محکوم به شکست بود.
خودش میدونست که شکست خورده..همون وقتی که لباهاش توسط پسر دیوونه اسیر شد..باختش رو پذیرفت.
قفل صفحه رو باز کرد و فایل صوتی مربوط به اون روز رو پلی کرد..
~~~~~~
+جین(بغض)
_چ..چی گفتی؟
و بعد صدای دویدن و بسته شدن در....
ظاهرن تنها چیزی که باعث شد دختر بتونه بره...صدا شدن پسر از طرف ختر بود
اون خودش رو گم کرده بود،بنظر نمیدونست تو اون موقعیت کیه...ظاهرن به اندازه ای شخصیت هاش روی اون کنترل داشتن که باعث شده بود،پسر به ندرت بتونه نور رو کنترل کنه.
اما صدا زدن اسمش...براش مسیری رو هموار میکنه تا به سمت نور بیاد.
~~~~~~~~
مینجی: خوشحالم که اینجایی...خدای من حالت خوبه؟
ا.ت: اره...چیزی نیست.
مینجی: باید دستت رو ببندیم.
ا.ت: نمیخواد...باید اول امرسون رو ببینم.
مینجی: باشه.
با استرس جلوی در اهنی قرار گرفت و از داخل شیشه کوچیک روش پسر رو دید...دید که روی زمین سرد نشسته و به سقف خیره شده.
ا.ت: میتونم برم تو؟
مینجی: تازه اروم شده...بنظرم نباید بری تو
ا.ت: پس چرا گفتی بیام اینجا.
مینجی: یسری پرونده به دستمون رسیده...
ا.ت: از کجا؟
مینجی: کره...سابقه اش زیاده،براش پرونده هم درست کرده بودن اما..وقتی با پلیس همکاری کرده..دیگه سابقش رو پاک کردن.
ا.ت: میشه ببینمش؟
مینجی:بذار ببینم..چیکار میتونم بکنم.
به دختر که اروم ازش دور میشد نگاهی انداخت..اما سریع نگاهش رو به در داد.
روی زمین نشسته بود و فقط انتظار میکشید.
اگه توی هر کاری بد بود،توی انتظار مهارت خاصی داشت.
تو این سال ها یاد گرفته بود که همه چیز رو میشه باصبر بدست اورد.
صبر کردن براش اسون بود اما نه وقتی که اِیمی همش درباره جین صحبت میکرد..این باعث میشه مارک قاطی کنه!
حقیقتش جین از اینکه توسط ایمی تعریف و تمجید بشه راضی بود..اما اینبار فقط دلش سکوت میخواست.
وقتی در باز شد و قامت دختر رو دید تو جاش تکون خورد و کمی مرتب نشست.
دوست داشت حرفی بزنه اما میدونست اگه طبق برنامه پیش نره..مارک حسابی عصبانی میشه.
ا.ت: شنیدم که...یکم تنش ایجاد کردی
دلش میخواست جواب بده اما نگاه خیرش به لبای دختر باعث شدن که چیزی از حرفش نفهمه.
ا.ت: میدونی سخته که الان تظاهر کنم که اتفاقی نیافتاده اما خوب الان اینجا بودنم نشون نمیده که اون قضیه رو فراموش کردم
پسر متوجه شد دختر به صورتش نگاه نمیکنه و این باعث میشه پسر عصبانی بشه..تقصیر خودش نبود،هر لحظه ممکن بود مارک بخواد نور رو در اختیار بگیره و باز تنش ایجاد کنه.
ا.ت: میخوام باهات صادق باشم..لطفا انقدر منو برنداز نکن!
پسر متوجه دست ورم کرده و خونی که روی دستش خشک شدن شد
ا.ت: یه چیزی بگو!مگه لالی!
با بالا رفتن تن صدای دختر..پسر حواسش کامل سمت دختر جمع شد.
ا.ت: زندگیه عشقیم خراب شد...اینده شغلیم در خطره..کسی که دوستش داشتم منو دیوونه خطاب کرد..اونم بخاطر تو.
به اندازه کافی الان ناراحت بود و سکوت پسر باعث میشد که عصبانی بشه.
ا.ت: میدونی چیه!...من شکست قبول میکنم..چون تو یه روانی
و من احمق بودم که فکر میکردم نیستی
جین: خیلی جیغ جیع میکنی!...اگه فکر میکنی که این پسر،مظلومه و هیچی حالیش نیست و من میذارم سرش داد بکشی در اشتباهی.
ا.ت: کون لقت!
پسر از جاش بلند شد و زیر لب خندید...
جین: برای تنفر از من زوده!
با شنیدن این حرف دختر اروم لرزید...لحن سرد پسر هر لحظه ترس رو بهش تزیق میکرد
جین: بنظرت زندگی تو ربطی به ما داره؟...تقصیر ماعه که خودت گند میزنی به زندگیت؟
ا.ت: گوشاتو باز کن
جین: تو حق نداری برای من خط و نشون بکشی.
ا.ت:لیاقتت همینه..حتی اگه دیوونه هم نباشی،سزاوار اینی که اینجا باشی..اشغال
~~~~~~~~~~~~
بعد خارج شدن از اونجا..مطمئن بود که شغلش رو از دست میده..با این حال برگشت به کلاب و نوشیدنی که انتظار خوردنش رو میکشید سفارش دادو سعی کرد به اندازه ای مست کنه تا گوشه ای بیهوش بشه یا صبح توی تخت خالی یا کنار فردی از جاش بلند بشه.
CZYTASZ
*The smell of your memories*
Romansژانر:+رومنس.+اسمات🔞BDSM.خشن.درام.انگست دختری که درحال پیروی از سرنوشتش که مجبور میشه خاطراتی که از کودکی از یاد برده بود رو به یاد بیاره...که سرنوشتش اون رو جلوی یک بیمار چندشخصیتی که به گذشته اش مربوط میشه قرار میده.