8p

26 3 0
                                    

" 2:00_am"
دستش رو اروم روی شقیقش کشید و فاک ارومی بخاطر سردردش گفت.
همیشه بعد گریه کردن سردرد میگرفت و این حالشو بیشتر از اونی که بود بدتر میکرد.
با اینکه به تازگی حموم بوده اما موهای لخت قهوه ایش خیلی سریع چرب شده بودن.
دستش رو از لای موهاش بیرون کشید و لیوان ودکا رو سر کشید.
از اونجایی که هیچ جایی برای رفتن نداشت،خودش رو به نزدیکترین کلاب رسوند...کلاب تا چندساعت دیگه هم باز بود اما خالی از جمعیت بود و این خوب بود.
مدام به زمانی که به لندن اومد فکر میکرد..اینجا باتهیونگ اشناشد و چون هردو کره ای بودن سریع باهم جورشدن و تصمیم گرفتن باهم زندگی کنن.
دختر از تنهایی لذت نمیبرد...هر دقیقه ای که میگذشت براش مثل یه عذاب بود.
تنهایی وادارش میکرد که گوشیو برداره و تا اونجایی که میتونه به تهیونگ التماس کنه که پیش هم برگردن.. باور داشت تقصیر خودش نیست اما میدونست که اینجا هردو طرف مقصرن.
پول نوشیدنیش به علاوه انعام برای پیشخدمت رو روی میز گذاشت و تصمیم گرفت برگرده خونه..شاید قبلش باید یه سری به داروخونه میزد تا یکم باند و انتی بیوتیک برای دستش بگیره.
خسته و خمار به ماشین رسید و بازش کرد...چشمای پف کردشو مالید اما هنوز
مطمئن نبود که باید حرکت کنه.
شاید نباید مست رانندگی میکرد..تقریبا اینکار خودکشی بود.
از ماشین پیاده شد و کت پشمیش رو به خودش فشرد و اروم حرکت کرد.
سرما باعث شده بود بینیش قرمز بشه اما چشماش به قدری داغ بودن که این سرما کمکی نمیکرد.
باید برمیگشت تو اون اپارتمان؟...باید میرفت و همه تقصیر هارو به گردن بگیره؟
"احمقی چیزی هستی؟..اون به تو خیانت کرد!"
از ته قلبش میدونست که تهیونگ مقصرعه اما نمیخواست باور کنه..
مدام از خودش میپرسید چرا؟..شاید چون از ترک شدن میترسید؟..تنها بودن؟..اسیب دیدن؟
خودش به قدری اسیب دیده بودکه نیاز داشت درمان بشه نه اینکه خودش اسیب های دیگران رو درمان کنه...
دلش میخواست الان مثل فیلم ها، تهیونگ دنبالش بگرده و بعد از یه بوسه عاشقانه بهش قول بده که دیگه اجازه نمیده اسیب ببینه
دستش رو محکم به پیشونیش کبوند و خودش رو بابت این افکار مزخرف سرزنش کرد.
به خون خشک شده رو دستش نگاهی انداخت و سرش رو پایین گرفت.
لااقل پسر باید بهش زنگ میزد.
سریع دست و توی جیبش کرد و دنبال گوشیش گشت..اما به قدری مست بود که به یاد نمیاورد که کجاست...
به احتمال اینکه تلفنش رو خونه جا گذاشته به راهش ادامه داد.
~~~~~~
دستگیره در رو چرخوند و اروم وارد خونه شد، دقیقا به همون اندازه که یادش بود بهم ریخته بود.
احتمال میداد بعد رفتنش تهیونگم رفته باشه پس از کنار شیشه خورده ها گذشت و بدون معطلی وارد اتاق شد...نگاهی به خودش توی اینه انداخت.
بعد از یه دوش 15 مینی،دستش رو با باند اغشته به انتی بیوتیک بست و لباساش رو جمع کرد..بعد چک کردن اینکه دیگه چیزی احتیاج نداره..کاغدی برداشت و
'بقیه وسایلم رو میام میبرم'
روی کاغذ نوشت و اون رو به کمد چسبوند.
با ساکش از اتاق بیرون اومد و دنبال گوشیش گشت اما با صدای کلید در سرجاش خشک شد..باید چیکار میکرد؟
بدون فکر سریع پشت مبل قایم شد..
_اره..بهم زدیم
بعد از شنیدن صدای گرفته تهیونگ..کمی بغض کرد
_میدونی..بنظرم مام باید بهم بزنیم
پسر تلفن رو روی میز اشپزخونه گذاشت و تماس رو روی اسپیکر تنظیم کرد.
+ چی؟..ته چرا؟
_احساس خوبی ندارم..میدونی من واقعا از ا.ت خوشم میومد
+ته..مگه نگفتی اونم بهت خیانت کرد
_نه من..همچین چیزی نگفتم..گفتم احتمال میدم
+چه مرگته تو؟..ددی..تو خودت میخواستی با من باشی،نگران اون دختره نباش
_نمیدونم...
+دارم میام اونجا
_اینجا خیلی شلوغه بهتر که..بیخیال بشی.
با سردرگمی به حرفایی که هر لحظه باعث جریحه دارشدن احساساتش میشدن
گوش میکرد و پشت سرهم به خودش لعنت میگفت.
دیگه کافی بود...به اندازه کافی شنیده بود.
پسر همراه تلفن به سمت اتاق رفت و با دیدن یاداشت دختر سریع سرجاش خشک شد..به حموم که درش باز بود نگاهی انداخت و با بوی نم تازه ای که داشت متوجه شده که اون اینجا بوده.
+حواست هست؟
_چ...چی گفتی؟
هم زمان که یاداشت دختر رو توی دستش گرفته بود..به اینکه یه ادم عوضیه ایمان اورده بود..چطور تونسته بود همچین کاری انجام بده...بعد از چندسال اوقات خوش و چندباری شیطونی در محوطه دانشگاه و قرارهای پرماجرا با دختر...دختری که توی اولین لحظه چشمش رو گرفته بود.
_میدونی چیه...بعدا بهت زنگ میزنم.
+وایس
با عذاب وجدان تلفن رو قطع کرد..اگه قرار بود اینجوری تموم بشه باید بامعذرت خواهی درست و حسابی تمومش میکرد..اما وقتی که به حال برگشت،دختر دیگه اونجا نبود.

*The smell of your memories*Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang