تقریبا ده دوازده سالی بود این جوری زندگی میکرد
که هیچ حس خواصی به زندگیش نداشت به نظرش همش تکراریه همش اما اون هیچ وقت به هیچ کس این شخصیتش رو نشون نداد حتی عزیز ترین های زندگیش
فقط دو سال دانشگاهش مونده بود از خدا میخواست که امسال و سال بعدش بدون مشکل پیش بره ولی میدونست که قرار نیست زندگیش طبق مراد دلش پیش برهبلخره رسید انگار زود اومده بود دانشگاه خیلی کم کسی اونجا بود پس دوباره از محوطه دانشگاه خارج شد میخواست کمی هم شده فکرشو آزاد کنه بعد کمی قدم زدن به یه نفر برخورد کرد
البته اون سرش پایین بود خورد به جونگکوک وقتی پسره سرش بلند کرد جونگکوک دید سریع معذرت خواهی کرد و رفت جونگکوک بدون هیچ حسی به در رفتن پسر نگاه کرد بعد چند دقیقه ای به سمت دانشگاه قدم برداشت وقتی وارد محوطه دانشگاه شد دوباره مثل هر سال پچ پچ چه دختر چه پسر بلند شد حرف هاشون تقریبا واضع بود «چقدر خوشتیپ و جذابه وااایی» این کلمه بود که خیلی واضع بود
جونگکوک به اولین کلاسش رفت امروز چون اولین روز دانشگاه بود فقط دوساعت کلا درس داشت پس زود میرفت خونش
به اطراف کلاس نگاه کرد میخواست جای مناسبی برای نشستن پیدا کنه پس رفت اخرین صندلی نشست و سرشو روی نیمکت گذاشت که استراحت کنه بعد کمی
استاد زنی وارد کلاس شد خودشو معرفی کردکه اسمش "مین جی ها" وبعد اسم همه رو یکی به یکی پرسید که بشناسدشون که چیزی نگذشت
یکی در زد و جونگکوک نگاهش به در داد البته همه دانشجو ها سرشون طرف در چرخوندن
همون لحظه استاد گفت:"راستی یادم رفته بود دانشجوی جدید داریم... بیا تو عزیزم"
بعد پسری با موهای صورتی زیاد پر رنگ نبود رنگ موهاش وقدی بلندی نداشت باکتاب های توی دستش ولبخند بزرگی وارد کلاس شد و تعظیمی کرد
"اوه سلام من پارک جیمین هستم امیدوارم این سال رو بدون مشکل طی کنیم"
که استاد تک خنده ای کرد و گفت
"برو پیش جونگکوک بشین"
جیمین با گیجی به دانشجو ها نگاه کرد که استاد با انگشت به جونگکوک اشاره کرد
جونگکوک با چشمهای که از تعجب باز شده بود به استاد
نگاه میکرد"جونگکوک این چه نگاهیه با ادب باش"
استاد گفت و لبخندی تحویل جونگکوک داد
جیمین به سمت جونگکوک رفت و پچ پچ های شنید که کمی به دلش نشست "چه خوش شانسه"
"چه کیوته" باشنیدن این لبخندی روی لبش پر رنگترشد
کتاب و دفترای که داشت روی میز گذاشت و نشست و به جونگکوک نگاه کرد دستش سمت جونگکوک برد
جلو"سلام من پارک جیمینم" جونگکوک بعد کمی نگاه کردن بهش سرش چرخوند و دست جیمین تو هوا موند و لبخند روی لبش کنار رفت فکر کرد انگار کسی که کنارش نشسته درونگراست پس دوباره لبخند رو لباش اورد و به استاد گوش داد که درمورد درس های که قرار تدریس کنه میگفت
YOU ARE READING
𝗟𝗜𝗙𝗘 𝗪𝗜𝗧𝗛𝗢𝗨𝗧 𝗠𝗘
Adventureجونگکوک فکر میکرد همیشه قراره زندگیش به روال عادی پیش بره تکراری و بدون هیچ چیز جدید البته فکرش این بود تا زمانی که یک پسر با موهای صورتی و قد کوتاهی اومد توی زندگیش و زندگیش تغییر داد ... جونگکوک دیگه باور کرده بود همه خوشی هاش فقط تایه مدت هس...