جونگکوک بعد از اینکه از کلاس زد بیرون رفت بیرون دانشگاه که انگار هیونگ هاش بیرون بودن
ولبخندش جای اخمشو گرفت"سلام هیونگ"
جین یکی زد تو سرش
"پسرک بی تربیت میدونی از کی اینجا وایسادیم"
شوگا خندید بهشون وشوگا هنوز با خودش میگفت چطور با این کله پوکا دوست شده
"جونگکوک دروغ میگه خودمونم الان اومدیم بیرون"
جونگکوک یه نگاه مرموزی به جین کرد
جین زد زیر خنده البته از اون خنده های معروف
شیشه ایش و یکی زد تو شونه کوک"حالا بریم کجا "
شوگا به حرف اومد
"بریم بخوابیم"
"ااا شوگا هیونگ نزن توذوق دیگه"
جین که داشت فکر میکرد
"خب بریم خونه من "
موافقت کردن و به راه افتادن در طول راه جونگکوک فقط به جوک های بابا بزرگی جین میخندید
شوگا پکر بهشون نگاه میکرد ولی خب دوستاش بودن
دیگه دوتا دیونه
وقتی رسیدن شوگا و کوک رفتن رو مبل لم دادن و تلویزیون روشن کردن جین هم رفت غذا درست کنه
هرچی تونست درست کرد
بعد اینکه میز چید جونگکوک و شوگا رو صدا زد"اووو هیونگ دوباره گل کاشتی...انقدر گشنمه عجیب"
"وا هیونگ خیلی دلتنگ دست پختت بود"
جین به تعریف های جونگکوک و شوگا خنده ای کرد
البته از این تعریف ها خوشش میومد"مثلا دوروز پیش دست پختم خوردی"
شوگا سرشو تکون داد مشغول خوردن شد
همان جور که داشتند غذا شون رو میخوردن
گوشی جین زنگ خورد صندلیش عقب داد و رفت گوشیش برداشت"جونم..... خوبم مرسی..... میدونم میدونم.... امشب.... ولی..... باشه میام میام "
جونگکوک و شوگا توی چشمای هم زل زدن و
باهم یه کلمه گفتن"جونم"
"جونم"جین چشماشو چرخوند و رفت سرجاش
نشست میدونست الان باید به چرت و پرت های
اینا گوش کنه"اوو هیونگ دوست دختر داری به ما نگفتی"
"دوست دختر چیه... مامانم بود گفت امشب برم خونه"
هردوتاشون سر هاشون تکان دادن و دوباره مشغول غذا خوردن شدن و سوال های که امروز چیشد و چیکار کردین میپرسیدن
جونگکوک چشمش سمت ساعت داد ساعت 5:46رو نشون میداد،پس پاشد"جین هیونگ من دیگه باید برم دیرم میشه توم که میری خونه"
جین موافقت کرد و گفت "پس واستا باهم بریم"
جین رفت لباساشو عوض کرد و اماده رفتن شدن"هی شوگا تو نمیری"
شوگا بحالت اینکه ناراحت شده خودشو نشون داد
"باورم نمیشه هیونگ تو داری منو بیرون میکنی"
"خب بمون"
"شوخی کردم وایستین منم بیام عههه"
شوگا باصدای بلندی گفت به دنبالشون رفت
رفتن سمت پارکینگ و سوار ماشین شدن
البته چون قرار بود جین هم بره با ماشین اون رفتن
شوگا و حونگکوک ماشین نیاورده بودن
یهو شوگا شروع کرد به حرف زدن"خب یکم جنبه داشته باشین... یکم نازمو بکشین مثلا دوستتونم هاا"
شوگا حرفاشو تند تند میزد جین و جونگکوک هم فقط میخندیدن
بعد کمی جونگکوک پیاده شد یعنی رسید خونه از هیونگاش خدا حافظی کرد
جونگکوک وارد خونه شد یهو مادرش با نگرانی اومد سمتش"جونگکوکا پسرم کجا بودی خیلی نگران بودم.... چرا گوشیت جواب نمیدادی"
جونگکوک نگاهی به گوشیش داد خاموش بود
"مامان خوبم پیش شوگا هیونگ و جین هیونگ بودم و... گوشیم خاموش بود"
مامانش که داشت آنالیزش میکرد که آسیب چیزی دیده یا نه وقتی گفت پیش هیونگاش بوده خیالش راحت شد
جونگکوک به مامانش گفت یکم میخواد استراحت کنه
و رفت اتاقش، یه حوله برداشت و رفت حموم دوش آب باز کرد و رفت زیرش و اتفاقات که افتاده بود و مرور میکرد این یکی از عادت هایش بود
ولی مرور کردنش شده بود اون پسره موصورتیه
داشت بهش فکر میکرد یهو
با کلمه ای که از دهنش اومد بیرون چشماش گشاد شد"خوشگل بود"
تند تند دستشو رو سرش میکشید
"فکر کنم دیونه شدم"
بعد کمی از حموم بیرون اومد لباساش عوض کرد و رو تخت دراز کشید چون خسته بود زود خوابید اما خودشم دلیل
خستگیش نمی دونست***
پارت ها قاطی شده بود مجبور شدم دوباره بزارم
.
.
ووت و کامنت یادتون نره
YOU ARE READING
𝗟𝗜𝗙𝗘 𝗪𝗜𝗧𝗛𝗢𝗨𝗧 𝗠𝗘
Adventureجونگکوک فکر میکرد همیشه قراره زندگیش به روال عادی پیش بره تکراری و بدون هیچ چیز جدید البته فکرش این بود تا زمانی که یک پسر با موهای صورتی و قد کوتاهی اومد توی زندگیش و زندگیش تغییر داد ... جونگکوک دیگه باور کرده بود همه خوشی هاش فقط تایه مدت هس...