وقتی چشماش باز کرد دور و برشو نگاه کردبا خودش گفت که چرا.. چرا انقدر دور و برش روشن بود رود نگاهش سمت ساعت داد ۸:۳۲بود
"فاک... دیرم شد"
زود رفت طرف حموم و صورتشو سرسرکی شست و مسواک زد و اومد بیرون طرف کمدش رفت لباساش بیرون اورد
زود پوشید و سمت گوشیش رفت ۱۴تماس بی پاسخ از جیهوپ
داشت از خونه زد بیرون و شماره جیهوپ گرفت"سلام هوبی"
"جیمین کدوم گوری"
"دارم میام دیگه خواب موندم"
"باشه زود باش"
گوشیو قطع کرد و یه تاکسی گرفت و به راه افتاد
رسید پول داد به راننده و پیاده شد و پا تند کد به طرف
کلاسش نفس راحتی بیرون داد استاد هنوز نیومده بود اینش خوب بود
رفت طرف جیهوپ و نشست کنارش"سلام"
جیهوپ اصلا نگاش نکرد
"سلام کوفت"
جیمین که هنوز نفس هاش میزون نبود ریز خندی کرد
"هوبی... نگرانم شده"
جیهوپ سرش به تند ترین حالت سمت جیمین داد
"اره داشتم میمیردم فکر کردم یه بلای سرت اومده پسره ی احمق"
جیهوپ حرفش رک گفت و چند تای زد تو سر جیمین
"حالا که چیزیم نیس که"
جیهوپ خواست یه چیز دیگه بگه که استاد اومد تو
سلامی کرد و همه باهم سلام صبح بخیر بزرگی تحویلش دادن"خب شروع کنیم دیگه... خوب یاداشت برداری کنید که اینای که امروز میخونیم واسه امتحان خیلی مهمن ... جیهون گوش کن"
جیهون به خودش اومد و معذرت خواهی کرد وهمه سرشون طرف استاد دادن که چیز های مهمی که میگه رو یاداشت کنن
همه میدونستن قرار خیلی چیزارو یاداشت کنن
اما فقط یه سوالش واسه امتحانشون میومد***
که یهو به اون برخورد کرد
"اووو ببین اولین روز که اومدم دانشگاه کیو دارم میبینم
جئون جونگکوک..."جونگکوک با سرد ترین حالت ممکن به جونگهین خیره شد
جونگهین پسری که به قلدری معروف بود البته کسی نمی تونست
چیزی بهش بگه چون اونم پدرش از اون کله گنده ها بود
البته برا جونگکوک اصلا و ابدا مهم نبود و نخواهد بود"برو کنار جونگهین حوصله تو یکیو ندارم"
جونگهین خنده هاشو بلند کرد
"مثل همیشه یک ذره هم تغییر نکردی... عاا کلاسم دیرشد بعدا میبینمت"
جونگکوک زود از کنارش رد شد اصلا حوصله یه اضافه دیگه نداشت خودش داشت با یه کله صورتی سرو کله میزد کم نبود جونگهین هم پیدا شد نفس بیرون داد و به سمت اولین کلاسش رفت واقعا خوشحال بود کله صورتی واسه چند ساعتی نمی بینه پس باخیالراخت طرف صندلی اخر رفت و نشست
و به بیرون خیره شد برای خودشم عجیب بود دوست داشت بره بیرون نهایت لذت ببره همه کارهای که دوست داره
انجام بده طبیعت گردی کنه جاهای که دلش میخواست بره
اما وقتی هم اقدامی میکرد برا انجام دادنشون
به نتیجه دلخواهش نمیرسید
بی حس تر از اونی میشد که فکرشو کنه
YOU ARE READING
𝗟𝗜𝗙𝗘 𝗪𝗜𝗧𝗛𝗢𝗨𝗧 𝗠𝗘
Adventureجونگکوک فکر میکرد همیشه قراره زندگیش به روال عادی پیش بره تکراری و بدون هیچ چیز جدید البته فکرش این بود تا زمانی که یک پسر با موهای صورتی و قد کوتاهی اومد توی زندگیش و زندگیش تغییر داد ... جونگکوک دیگه باور کرده بود همه خوشی هاش فقط تایه مدت هس...