P2: اسـارتِ‌ تـلـخ؛

1.9K 251 43
                                    

با برگشتن سر مرد به‌طرف خودش، بزاقش رو قورت داد و سعی کرد هیچ تغییری توی چهره‌اش ایجاد نکنه.
صدای قدم‌های مرد داخل اون محوطه‌ی بزرگ و تاریک، اکو می‌شدن و پژواک ایجاد می‌کردن.
زمرد مقابل پسر روی زانوش نشست و کلیدی که در دست داشت رو بالا آورد.

_ این کلید رو می‌بینی؟ کلید اینجاست. تا زمانی که نفس می‌کشم و مرگم نرسیده، تو اینجایی تهیونگ. ازم نپرس اسمت رو از کجا می‌دونم پسرکِ من، فقط این رو می‌خوام که بدونی بودنت اینجا اتفاقی نیست، هیلر.

*یک هفته‌ی بعد*

هفت‌روز از روزی که آفتاب به پوستش نخورده بود، گذشت.
هفت‌روزی که تهیونگ لبخند نزده، پدرش رو در آغوش نکشیده و غذا‌های لذیذ مادرش رو نچشیده بود.
هفت‌روز کذایی و مرگ‌باری که تهیونگ فقط زنده‌مانی کرده بود... نه زندگی!

زمانی که احوال پدر و مادرش رو از کسی که حتی اسمش هم به اون نمی‌گفت، جویا شده بود... تنها شنید که با استفاده از جادو، حافظه‌شون دست‌کاری شده و فکر می‌کنن اون باهاشون به سفر نیومده بود.

پسر اطمینان داشت که تا الان، آشوب بزرگی داخل خانواده‌اش پیش اومده و همه از محو بودنش، متعجبن.
با شنیدن صدای در و بلافاصله قدم‌هایی که داخل اون سکوت، به خوبی شنیده می‌شدن، لرز خفیفی روی جسم نحیفش نشست.
گلدان کوچیکی که دستش بود رو، کمی خم کرد تا برگ‌های زیرش رو هم ببینه و همون لحظه، پیچش بازو‌هایی اطراف شکم و کمرش، مانع از حرکت اضافیش شدن.

_ بهارکم، دلم برات تنگ شده بود...

بوسه‌ای که زیر گردنش نشست، باعث فشرده‌شدن چشم‌هاش روی هم شد. سعی کرد این درد رو تحمل کنه و لب نزنه.
مثل روتین کل این یک‌هفته، جواب آغوش و کلمات مرد، تنها سکوت بود و سکوت.

نه لبخندی زده و نه کلامی گفته می‌شد. تنها سکوت، پاسخ تمام محبت‌های گنگ و نامفهوم مردِ زمردی بود.

با نشستن بوسه‌ی دیگه‌ای روی لاله‌ی گوشش، تهیونگ لرز کوچکی کرد و گلدونِ داخل دستش رو، مقابل سینه‌اش نگه داشت.
سرش توسط انگشت‌های سرد مرد به چپ برگشت و نگاهش رو به یاقوت‌های درخشان و مسخ‌‌کننده‌ی مرد داد. برق و درخشش عجیبی که داخل اون چشم‌های جادویی بود، توانایی سحر و هیپنوتیزم‌کردن هر انسانی رو داشت؛ برای همون هیچ‌وقت جرعت نکرده بود تا دقایق طولانی بهش نگاه کنه و جوابِ خیره شدن‌های گاه و بی‌گاهش رو بده.

_ لب‌های زیبات با قاب لبخند، زیباترین تصویر زندگی‌ام شدن. ازم دریغش می‌کنی، هیلر؟

تهیونگ حتی میل پوزخندزدن هم نداشت تا جوابِ لایق مرد رو کف دستش بذاره.
تنها صورتش رو برگردوند و با خارج‌شدن از حصار آغوش مرد، راهش رو سمت پنجره‌‌ای که رفیق تنهایی‌‌هاش و مخبرِ احوال محیط جنگل بود، پیش کشید.

❊Emerald❊Where stories live. Discover now