_ خب من... من چیزی نیستم که تو دوستش داشته باشی، بهارک.
تهیونگ با گیجی اخم ریزی کرد و لب زد:
_ چرا...؟ مگه تو عنصری مثل پدر و مادرت نیستی؟
با تکونخوردن سر مرد به نشانهی تکذیب، بزاقش رو قورت داد و سؤال کرد:
_ پس... پس چیه؟
مرد چشمسبز مردد نفسش رو به بیرون فوت کرد و با صدای آهستهای لب زد:
_ من... خب من یه مارم، بهارک. یه افعیِ سیاه!
پسر کوچکتر نفس حبسشدهاش رو با ترس رها کرد و با چشمهایی که دودو میزدن، نگاهِ بهتزدهاش رو به مرد چشمسبز دوخت.
_ چ... چی؟ باهام... باهام شوخی میکنی؟
طرز نگاه خنثیِ مرد و سکوتی که پشت لبهای به هم چفتشدهاش جا خوش کرده بود، تأييد کوبندهای به سؤالش میزد و پسر رو بیشتر میترسوند.
نگاه لرزونش رو از زمرد گرفت و با فاصلهگرفتن از مرد، پتو رو تا روی گردنش بالا کشید و توی خودش جمع شد.
فینفینی کرد و با تصور اینکه یک مار سیاه و مسلماً چشمسبزی صبح هنگامِ بیدارشدن بهش زل بزنه تا دورش بپیچه، پسر رو بیشتر از قبل داخل هالهی ترس و وحشت فرو میبرد._ بهارک... چرا آشفتهای پسرکم؟ من... من قرار نیست موجب ترست بشم.
تهیونگ درحالیکه دیدی به مرد نداشت، آهسته اشکهاش رو پاک کرد و زمزمه کرد:
_ ولی... ولی من قراره هر بار که تو بخوای تبدیل بشی، با ترس ازت دوری کنم و این... این...
مرد چشمسبز با شنیدن گریهی آروم پسر، نچی کرد و آهسته جسم لرزون و کوچیکش رو از پشت در آغوشش کشید.
_ نبینم بخوای تیلههای اقیانوسیات رو طوفانی کنی... این چیزی نیست که لیاقتِ اشکهای ظریفت رو داشته باشه، پسرِ من.
تهیونگ پرسروصدا بینیاش رو بالا کشید و لبهای لرزونش رو گزید.
_ نمیخوام... تو قـ... قراره دلت بشکنه. هر بار که بخوای تبدیل شی، قـ... قراره بترسم و نتونی نزدیکم بشی.
حصار آغوشی که گرفتارش بود، تنگتر شد و این زمردی بود که بوسههای آروم و پیوستهاش رو روی تارهای طلاییرنگش و گردن بیرونموندهاش مینشوند و هقهقهای مظلومانهاش رو به جان میخرید.
_ کی گفته قراره وقتی کنارمی تبدیل بشم، بهارکم؟ کی گفته اجازه میدم رنگِ ترس به چشمهای نازت بنشینه؟ هرگز نمیذارم ذرهای احساس ناامنیتی کنی؛ حتی اگه... اون من باشم.
تهیونگ بعداز کمی مکث، بهطرف مرد برگشت و از فاصلهی کمی به نگاهِ سبزش خیره شد.
_ میخوای از عذابوجدان بمیرم؟ من این رو نمیخوام... این محدودیت رو که باعث بشه تو نتونی پوستهی الههایت رو آزاد کنی رو نمیخوام، جونگکوک.
![](https://img.wattpad.com/cover/365828362-288-k516345.jpg)
YOU ARE READING
❊Emerald❊
Fantasy[کاملشده] تهیونگ پسری کنجکاو که نفهمید چطور سر از جنگلی مخوف و ترسناک درآورد و سرنوشتِ زندگیاش رو تغییر داد... پا داخل کلبهای متروکه گذاشت و از همون نقطه، اسارتِ عشق رو به نام خودش زد. . . _ نمیخوام صدای قشنگت که با لرزوترس، ازم خواهش میکن...