P3: الـهه‌ی ناشنـاختـه؛

1.1K 159 14
                                    

از پشت پنجره شاهد بازی‌های کودکانه‌ی پسرِ موفرفری بود که چطور با پروانه‌ی بزرگی اُخت گرفته و هم‌گام باهاش جست‌وخیز می‌کرد.
با لبخندی که به لب نشوند، نگاهش رو از پنجره گرفت و قدم‌های آهسته‌اش رو به‌طرف محوطه‌ی بیرون برداشت.

_ تهیونگ؟ دیگه کافیه. هوا داره تاریک می‌شه، بهارک.

به‌وضوح آویزون‌شدنِ لب‌های پسر و چشم‌های پاپی‌طورش رو می‌دید که چطور مصمم هستن تا نظر مرد چشم‌سبز رو عوض کنن؛ اما دریغ که ذره‌ای کارساز نبود!

_ ولی... ولی من بعد از مدت‌ها دارم میام بیرون! می‌شه فقط کمی بیشتر؟ لطفاً...

زمرد نگاهی به هوای ابری و رو به تاریک‌ کرد و مجدداً به چشم‌های پسرک خیره شد.

_ می‌خوای کمی قدم بزنیم؟ فقط همین رو می‌تونم اجازه بدم.

تهیونگ ناچار آهی کشید و سرش رو تکون داد. با لب‌های برچیده و آویزون، دستِ منتظر چشم‌سبز رو گرفت و پابه‌پاش قدم برداشت.
نگاهش به مرزِ نامرئی؛ ولی درخشانی که این روزها زیاد اطراف کلبه‌شون می‌دید، افتاد. با بالاآوردنِ سرش، نگاه‌اش رو به زمرد دوخت و لب زد:

_ چرا همیشه اون مانعِ نامرئی توی ده‌متریِ کلبه هستش؟

زمرد با انگشت شستش، پشتِ نرمیِ دست پسرک رو نوازش کرد و با اتصال نگاه‌هاشون به‌هم، لبخندی بهش زد:

_ به‌ این‌ خاطر که بعضی‌ها از اعتمادم سوءاستفاده نکنن و فکر فرار به سرشون نزنه، بهارک.

_ چرا بهم می‌گی بهارک؟

_ باز سؤالِ همیشگی؟

_ خب هیچ‌وقت درست‌حسابی جوابش رو ندادی!

زمرد نگاه‌اش رو از تهیونگ گرفت و به‌محض ایستادن، دست پسر رو کشید و مقابلش نگهش داشت.
چانه‌اش رو بالا داد و نگاهِ سبزش رو میانِ قهوه‌ای‌های شیرینش چرخوند.

_ چون تو مثل بهاری، تهیونگ... همون‌قدر تازه، همون‌قدر نو! همون‌قدر نشاط‌آور و شروعِ تازگی برای من... و همون اندازه مسببِ پایان‌دادن به سرمای نفس‌گیر زمستان قلبم... تو با حضورت شکوفه‌های جدیدی داخل قلب سنگی‌ام پدید میاری که ناتوانم از حس توصیفش برات. همین‌ها برای «بهارک» بودنت کافی نیست؟

تهیونگ با حس به‌تلاطم‌افتادنِ ضربان‌های ناآروم قلبش، بزاقش رو قورت داد و احساس می‌کرد پوست گونه‌اش زیر لمس‌های محبت‌آمیز مرد چشم‌سبز می‌سوزه...
نگاهش رو از چشم‌های هیپنوتیزم‌گر مرد گرفت و به انگشتر خیره‌کننده‌ای که تازه متوجه‌اش شده بود، دوخت.
زمرد که انتظار جوابی از جانب پسر نداشت، بوسه‌ی آرومی روی موهای خوش‌عطر پسر نشوند و خواست دستش رو دور کمرش بیاندازه که توسط پسر گرفته شد.

❊Emerald❊Donde viven las historias. Descúbrelo ahora