P7: دوسـتت دارم؛

1.8K 219 28
                                        

زمرد بدون توجه به عواقب کارش دستش رو، روی گونه‌ی خیس پسر گذاشت و لبخند کم‌رنگی زد.

_ متأسفم؛ ولی نمی‌تونم دست از دوست داشتنت بکشم، بهارکم. اگه می‌خوای بری، فقط همین الان ترکم کن... لطفاً.

مرد با بستن چشم‌هاش، آغوشش رو از جسم پسر دور کرد و بزاقش رو قورت داد. نمی‌خواست به چشم ببینه که صورتش سرخ می‌شه، یا پسر ترکش می‌کنه... آرزو می‌کرد تنها فقط در سکوت ترک می‌شد و پسرش چیز تلخی به زبون نمی‌آورد.
اما تمامی افکارش با لب‌های مرطوب و لرزونی که روی لب‌هاش کوبیده شدن، پرکشیدن و نفسش در سینه حبس شد.
چشم‌هاش به تعجب گشوده و نگاه ناباورش رو به پسری که سرش رو برای بوسیدنش بالا گرفته و چشم بسته بود، دوخت.
دست‌هاش چنگِ پیرهن نخی و سفیدرنگ پسرک شدن و بازدم هیجان‌انگیزش رو روی لب‌های مرطوب موفرفری رها کرد.

_ بهارک...

تهیونگ با زمزمه‌ی کوتاه مرد روی لب‌هاش، نگاهش رو به بالا و کهکشانِ سبز زمرد دوخت و لبخندی زد.

_ درسته... من بهارکم، بهارکِ تو.

زمرد دست گرمش رو با نوازش روی گونه‌ی پسرکش کشید و زمزمه کرد:

_ رؤیا نیستی...؟ کابوس چی... کابوسِ خیال‌های دروغینم نیستی؟

تهیونگ مغموم از لحنِ غم‌انگیز مرد، لب گزید و با بالاکشیدن خودش، دست‌هاش رو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو به سینه‌ی خودش تکیه داد.

_ نه... من نشاطتم، آرامشت... دلیلِ ازبین‌بردن سرمای قلبت.

با حس پیچیده‌شدن بازوهای بزرگ مرد دور کمرش، لبخندی زد و پشت موهاش رو نوازش کرد.

_متأسفم که فکر کردی همیشه قراره یک رؤیا بمونم برات... جونگ‌کوک. یا قراره تبدیل بشم به خیال‌هاییِ که هرگز به واقعیت نمی‌پیوندن و... عذاب کشیدی.

زمرد با شنیدن لحن بغض‌آلود پسر، با گرفتن کمرش به‌سمت پایین کشید‌ش و لبخند نرمی به لب‌های آویزون و چشم‌های نیمه‌ترش زد.

_ الان دیگه شدی نورِ قلبم، دلیلِ ادامه دادنم... دلیلِ سبز بودنم!

تبسم نگاهش، روحِ زمرد رو بوسید و جان دوباره‌ای بهش بخشید.
این پسری که حالا با چشم‌هاش هم لبخند می‌زد، تهیونگش بود؟ بهارکِ تخس و سرکشش؟
چقدر این حس شیرین بود... چقدر این آرامشی که به روح و جانش تزریق می‌شد و وجودِ مرد چشم‌سبز رو زنده می‌کرد، زندگی‌بخش بود.

_ ولی... تو از دست من، ناراحت نیستی؟

زمرد نگاهِ سبزش رو بین تیله‌های به‌غم‌نشسته‌ی پسرکش طی کرد و دستی به طره‌های مواجش کشید.

_ از دلبرکم ناراحت باشم؟ حقم بود... خوب کردی رفتی، خوب کردی که بهم فهموندی نمی‌تونم چیزی رو به اجبار داشته باشم، بهارک.

❊Emerald❊Where stories live. Discover now